«مسعود جزائی» یکی از شاعرانی است که مدتی دوست و همنشین حسین منزوی بوده است. دست روزگار او را حالا ساکن خانه سالمندان کرده است
پایگاه خبری صدای زنجان-
«مسعود جزائی» یکی از شاعرانی است که مدتی دوست و همنشین حسین منزوی بوده است. دست روزگار او را حالا ساکن خانه
سالمندان کرده است. او که حسین منزوی مقدمه کتابش را نگاشته است بزرگترین ویژگی
«حسین منزوی» را افتادگی و خوشاخلاقیاش میداند و میگوید: منزوی شاعری است که
تاریخ میدانست و همین موضوع باعث شده بود که زبانزد همه باشد. اگر بخواهم در مورد
او بیشتر بگویم گفتن این نکته خالی از لطف نیست که کمتر شاعری را میتوان مثال او یافت.
کتاب را ورق میزنم و مقدمهاش
را میخوانم. حسین منزوی نوشته است. «تامل بیشتر، درگیری جدیتر و نگاه تازهتر به
مسائل نیز از عناصری خواهد بود که تملک آنها، بسیاری از مشکلات جزائی را به عنوان
شاعر، از پیش پای او کنار خواهد زد.»
صدای «ویژ» ماشینهایی که گاه
با سرعت از کنارمان رد میشوند و در پیچ و خم مسیر جاده آمادگاه گم میشوند نگاه
من را برای لحظهای از روی کتاب میرباید و متوجه جادهای میکند که به سمت سرای
سالمندان میرود. به راستی که عمر به سرعت
برق و باد میگذرد. دوباره چشمم روی نوشته
کتاب میرود و ادامه میدهم: «از عواملی که در کار شعر جزائی مایه امید است، نگاه
رو به پیش اوست. مسعود خوشبختانه از زندگی و درگیریهای آن و شکستها و پیروزیها
و سایهها و روشنیهای آن آموخته است که زمان، زمان ایستادن نیست و ساعتها و دقیقهها
بیرحمتر از آنند که توقفهای تو به نیت بازگشتن و به پشت سر نگریستن را بر تو
ببخشایند.» برای چند لحظه سر بلند میکنم و از پنجره ماشین بیرون را زیر نظر میگیرم
و با خود فکر میکنم به اینکه زمان چه قدر بیرحم خواهد بود و پیری چه زود از راه
میرسد و به همه ما نزدیک میشود و دوباره مرور میکنم ساعتها و دقیقهها بیرحمتر
از آنند که توقفهای تو به نیت بازگشتن و به پشت سر نگریستن را بر تو ببخشایند.
دوباره رد نوشته را میگیرم و
ادامهاش میدهم: «اگر چنین غفلتی از تو سر بزند، دیگران و بیش از همه فرصتها چون
باد صرصر از بیخ گوشت خواهند گذشت و تو را بر جای خواهند گذاشت. آرزو کنیم که این
گریز از ایستایی و میل به حرکت و نگاه به پیش رو همچنان که در زندگی کاری سبب توفیق
مسعود جزائی شده است در کار شعر نیز او را به آنجا که سزاواریش را دارد، برساند!»
چند خط پایینتر اما کلمات «با چنان آرزو، حسین منزوی» به چشم میآید و فکر اینکه
مسعود جزائی چگونه شاعری است که حسین منزوی در مقدمه کتابش از شعر او میگوید و
مقدمه کتابش را مینویسد!
قبلتر اما در موردش خوانده
بودم که مسعود جزائی متولد سال 1340 است که کتاب «زنگهای زنگزده» را در سال 1378
به چاپ رسانده است. مقدمه کتاب او را حسین منزوی نوشته است. شاعری که به قول کسانی
که دستی در شعر دارند، شاعر عشق و غزل بوده است. «درنگ»، «شکست»، «آدمک»، «حفرهها»،
«رویا»، «از ابتدا»، «خطوط»،«آخرین حرف»، «تولد» و «انجماد» برخی اشعار سپید
مجموعه شعری او است. دست روزگار اما موجب شده است که مسعود جزائی امروز در خانه
سالمندان استان زنجان زندگی کند. خانهای که به باغ مهربانی لقب گرفته است.
به باغ مهربانی که میرسیم.
آقای جزائی منتظرمان است. او پشت میزی در فضای سبز نشسته است و سرش به کتاب گرم
است. وزش باد در باغ و آرامش فضا؛ آدمی را در فکر فرو میبرد اکه اگر بنا است سالهای
سالمندی این قدر در سکوت بگذرد، باید حالت غریبی باشد.
زهرا مطهری، مدیرعامل باغ
مهربانی که به پیشواز ما آمده است با بیان اینکه آقای جزائی یکی از پدر بزرگهایی
است که همیشه در حال مطالعه است، میگوید: ارتباط او با کتاب جداییناپذیر است و
هر روز بعد از وعده غذایی خود شروع به خواندن کتاب و نتبرداری از آنها میکند و
سرش به کار و فعالیتهای خود گرم است. او هنوز هم شعر می گوید و شاید بتوان گفت که
زندگی او نیز مثل شعری است که او آن را شاعرانه زیسته است. اگر چه فراز و نشیبهای
بسیاری را هم در زندگیاش داشته است.
پدر بزرگ دوست داشتنی ما، دستش
را به دور دفتری حلقه کرده است که اشعار سالیان گذشته را در خود جای داده است. او
تجربههای زیادی را از سر گذرانده است و وقتی برایمان شعر میخواند با تکیه بر اینکه
این شعر برای حدود بیست و چند سال پیش است میخواند: چه کنم عهد و وفا را که وفا
آلوده است / باز کن پنجرهها را که هوا آلوده است
صدایش آرامش خاصی دارد و شعر
را با طمانینه خاصی میخواند. گاهی سرش را بالا برده و به درخت تنومند بالای سرش خیره
میشود که شاخه های آویزانش با وزش باد میچرخد. وقتی شعر را به پایان میرساند از او میخواهم
در مورد آشنایی خود و حسین منزوی بگوید. او آغاز دوستیاش با منزوی را اینگونه به
خاطر میآورد: «زمانی كه در خرمشهر زندگی میكردم با كتاب «حجره زخمی تغزل» منزوی
آشنا شدم، بعد نام زنجان را در شناسنامه كتاب دیدم و فهمیدم منزوی همشهری من است.
البته قبل از آن آهنگهایی را كه برای خوانندههای آن زمان ساخته بود، شنیده بودم.
سالها گذشت تا اینكه با كوروش یغمایی آشنا شدم و به استودیوی یغمایی كه آن زمان
بزرگترین استودیو را بعد از صداوسیما داشت، رفتم و همانجا حسین منزوی را از نزدیك
دیدم و با او آشنا شدم و دوستی و رفت و آمدمان از همان سالها آغاز شد. حسین وقتی
به تهران میآمد به من سر میزد و با هم گپ میزدیم و شعر میخواندیم». او در
گذشته در تهران پیمانکار ساختمان بود و با
روی گشاده میزبان حسین منزوی بوده است.
او بزرگترین ویژگی «حسین منزوی»
را افتادگی و خوشاخلاقیاش میداند و میگوید:
منزوی شاعری است که تاریخ میدانست
و همین موضوع باعث شده بود که او زبانزد همه باشد. اگر بخواهم در مورد او بیشتر
بگویم گفتن این نکته خالی از لطف نیست که کمتر شاعری را میتوان مثال او یافت.
کتاب او با عنوان «زنگهای زنگ
خورده» حاصل تلاش روزهای جوانی او است. این کتاب توسط انتشاراتی قصیده به چاپ رسیده
است و اکنون شاید در کمتر کتابفروشی بتوان کتاب این شاعر را دید که حسین منزوی
مقدمهاش را نوشته است.
او در مورد «حسین منزوی» ادامه
میدهد: قشنگترین دیدار ما با «حسین منزوی»مربوط به دیداری میشود که با آقای
شاملو داشتیم یعنی فکر میکنم یکی از بهترین دیدارها بود. در این دیدار آقای دولت
آبادی، حسین منزوی با من همراه بودند که با آقای احمد شاملو دیداری داشتیم.« آیدا»
همسر احمد شاملو هم بودند و یادم هست که تابلوی«آی عشق! آی عشق! چهره زیبایت پیدا
نیست» را دانشجویان دانشگاه با خط خوش نوشته بودند، در اتاقشان گذاشته بودند. همان
شعر آقای شاملو باعث شد که من یک شعری به نام «ای عشق» نوشتم که در کتاب شعرخودم نیز
دیده میشود.
جزائی در بخش دیگری از حرفهایش میگوید: من و
حسین منزوی انجمن غزل میرفتیم. خانم «غزل تاج بخش» بعد از انقلاب که همه محافل
ادبی تعطیل شده بود در خانه خود یک انجمن راه انداخته بودند و اسم این انجمن را به
سبب اینکه اسم خودشان هم «غزل» بود، «غزل» گذاشته بودند. ایشان خانه خیلی بزرگی
داشتند و آدمهای بزرگی مثل آقای دولت آبادی ، آقای بهمنی و حسین منزوی به این
خانه رفت و آمد داشتند. این شاعران فراتر از عنوان و قالب شعری به این خانه رفت و
آمد داشتند تا اینکه با بهتر شدن فضای ادبی کشور و راه افتادن محافل ادبی این جلسات
بیشتر در اداره فرهنگ و ارشاد و هنرستانها
برپا گشت.
آخرین ملاقات جزایی و منزوی به
زمانی باز میگردد كه مسعود شعری را سروده و به حسین میدهد. از او می خواهم که
شعری برایمان بخواند.
او میخواند: عشق محتاج به
ظاهرسازی/ عشق محتاج به زیبایی نیست/ اگر عاشق باشم/ چشمهایم به تو میگویند/ دستهایم به تو می گویند/ می توانی حتی/ از
نفسهایم احساس کنی /عشق محتاج به بیگاری نیست(ای فرهاد)/ دوستت دارم یک جمله بی
معنی و تکراریست/ اگر عاشق باشم(با شمع)/ که تا کمبودها بوده/ همین کمبودها بوده
/و شاید هم کمی بیشتر از اینها نیست/ مرا در قسمت پر بودها بگذار/ که از تکرار
بپرهیزم/ و از آوار بگریزم
انتهای پیام
خبرنگار: زهره میرعیسیخانی