در مسیر صائینقلعه که قدم برمیداری، نماد هلیکوپتر ورودی شهر بیانگر این است که روزگار نه چندان دور خلبانی در این شهر زندگی میکرده است. خلبانی که روزگاری از حریم آسمان این کشور پاسداری میکرده است
پایگاه خبری صدای زنجان-
در مسیر صائینقلعه که قدم برمیداری، نماد هلیکوپتر ورودی شهر بیانگر این است که
روزگار نه چندان دور خلبانی در این شهر زندگی میکرده است. خلبانی که روزگاری از
حریم آسمان این کشور پاسداری میکرده است.
امیرسرتیپ خلبان «یداله واعظی»؛
جانباز 70 درصدی که در 15 مهر سال 61 به خلبان هلیکوپتر مورد اصابت دشمن قرار گرفت
و به درجه جانبازی نائل شد. او متولد 1336 در صائینقلعه است تحصیلات ابتدایی خود
را در صائینقلعه تحصیل کرده است. سپس در سال 52 به استخدام هوانیرو کشور در آمده
است و پس از گذراندن دورههای مختلف اموزشی مدتی در اصفهان مشغول به خدمت شده است
و سپس به کرمانشاه انتقال یافته است.
او در مورد خاطرات خود این
گونه به خبرنگار صدای زنجان میگوید: پس از وقوع انقلاب، اتفاقات کردستان رخ داد،
14 خرداد سال 57 برای من سانحهای پیش آمد که نتوانستم برای دو سال پرواز کنم ولی
در این میان مسئول نیروهای پروازی بودم که با شهیدان شیرودی، سهیلیان و دیگر خلبانهای
هوانیرو خدمت میکردیم. من از اول تیر سال 59 همزمان با شروع جنگ پرواز را دوباره شروع
کردم. در آن زمان به خاطر اینکه به تازگی انقلاب پیروز شده بود و مناطق مرزی ناامن
بودند، یک تیم متشکل از نیروهای هوانیرو در سر پل ذهاب مستقر بودند و 15 روز 15
روز در آنجا کشیک میدادند. 31 شهریور ماه 59 که جنگ شروع شد، من آنجا بودم.
واعظی ادامه میدهد: زمانی که
جنگ شروع شد، کشور در ضعیفترین حالت ممکن از همه لحاظ بود و دشمنان روی این موضوع
برنامهریزی کرده بودند. برخی دنبال انحلال ارتشی بودند که متشکل از 15 هزار نفر
از بهترین بود شاید نیروی زمینی ارتش در اوایل جنگ حدود 20 تا 30 درصد کارآیی
داشت.
از طرفی کشور به جهت اینکه
تازه انقلاب رخ داده بود هنوز ثبات سیاسی نداشت و برخی از شرکتها مثل برق. نفت که
پیش از آن با کمک متخصصان خارجی میچرخید، با رفتن آنها به دلیل شروع جنگ، عملا
تعطیل بودند. در این شرایط عراق هم ادعای داشتن خوزستان را داشت و مطرح میکرد که
چون آنها عرب زبان هستند؛ این خطه متعلق به ما است و از آن طرف میخواست خوزستان
را تصرف کند و از طرفی هم تحت حمایت سلطنتطلبها و آمریکا و قدرتهای بزرگ دنیا
قرار گرفت و ارتش او توسط این دشمنان تا دندان مسلح شد. ضمن اینکه عراق در ابتدای
جنگ 14 لشگر و یک تیپ تقویت شده زرهی داشت.
این جانباز خاطرنشان میکند:
در پادگان ابوذر نیروی هوایی که بودیم 31 شهریور ماه نوبت تعویض نیروها که شد از
بمباران برخی از شهرها خبر دادند. در چنین شرایطی دیگر تعویض نیرو معنایی نداشت. کلی
از شهرها بمباران شده بود و عراق هم به صورت هوایی جنگ را شروع کرده بود. نیروی
هوایی ایران علیرغم تمام محدودهایی که داشت در کمتر از 4 ساعت با 4 فروند به
پایگاههای دشمن حمله کردند و سپس در کمتر از 20 ساعت بعد با 142 فروند پایگاههای
دشمن را بمباران کرد به طوری که برخی از پایگاههایشان تا چندین ماه از فعالیت
ایستادند.
وی با بیان اینکه نیروهای
هوایی در این زمان از جان و دل خود مایه میگذاشتند، اظهار میکند: صدام در روز
اول جنگ زمانی که خبرنگاری از او خواست که با او مصاحبه کند قبول نکرد و گفت ما
روز آینده خوزستان را خواهیم گرفت و هفته بعد نیز در تهران مستقر خواهم شد، زمان
پیروزی وقت مصاحبه است. اما خوشبختانه دشمن در این زمان نتوانست کاری از پیش ببرد.
اگر چه برآوردهای نظامی کشورهای دشمن در این رابطه درست بود اما دشمن ملت ایران را
نشناخته بود و نمیدانست این جوانان حاضرند از جان خود برای حفظ این خطه نیز مایه
بگذارند به طوری که خلبانهای هوانیروز در روزهای اول جنگ گاهی تا 10 ساعت نیز
پرواز میکردند و در دنیا چنین چیزی سابقه ندارد.
او خاطرات خود را در مورد روز
جانبازی خود چنین تعریف میکند: چند روزی از آغاز عملیات مسلمبنعقیل گذشته بود،
من در محل استقرار گروه آتش هوانیروز و در چادر مخصوص نمازخانه در حال قرائت قرآن
بودم که شهید شمشادیان وارد چادر شد. داشتم آیههای آخر سوره آلعمران را قرائت
میکردم که درب برزنتی چادر باز شد. شهید خلبان یحیی شمشادیان سرش را داخل چادر
کرد و گفت: «یدالله، پاشو عملیات ابلاغ شده باید سریعا به کمک نیروهای رزمنده
زمینی برویم» گفتم: یحیی جان دو سه آیه مونده تا سوره رو تمام کنم.» گفت: یدالله
در موقعیت کنونی حفظ مملکت و نظام از قرائت قرآن تو واجبتره! اگر مملکت و نظام
باقی بمونه بعدا هم میتونی قرآن رو بخونی ولی اگر خدای ناکرده مملکت آسیب ببینه و
نظام در خطر بیفته دشمن اجازه نمیده که قرآن دست بگیری تا اینکه بخونی؟ قرآن را بوسیدم و سر جایش گذاشتم و با شهید
شمشادیان پیش چهار خلبان دیگر که رضا رضامند و داریوش فرهادی، خلبانهای کبرا و
محمود محمدی مهرآبادی و قربانعلی یوسفی خلبانهای هلیکوپتر نجات بودند رفتیم.
شهید شمشادیان توضیح داد که یک
گردان از تیپ هوابرد شیراز ارتش و یک گردان از تیپ ۳۱ عاشورای سپاه در منطقه
سانواپا و تپههای ۴۰۲ در محاصره نیروهای بعثی عراق هستند.
واعظی ادامه میدهد: دو فروند
هلیکوپتر جنگنده کبرا که من با شهید شمشادیان با هلیکوپتر موشکانداز تاو و رضا
رضامند و داریوش فرهادی با هلیکوپتر راکتانداز کبرا پرواز میکردیم و محمود محمدی
مهرآبادی و قربانعلی یوسفی با هلیکوپتر ۲۰۶ به عنوان رسکیو پرواز کردیم.
وقتی به منطقه مورد نظر رسیدیم
با افسر رابط از گردان هوابرد تماس گرفته و موقعیت خودی و دشمن را جویا شدیم.
منطقهای که دشمن در حال حمله بود منطقهای بود که حالت زاویهای داشت، بدین معنا
که اضلاع زاویه را کوهها تشکیل میدادند و دشمن از درون زاویه در حال پیشروی بود.
از ضلع سمت چپ شروع به شکار تانکهای دشمن بعثی شدیم. از تانکهای جلویی یکی را
هدف قرار دادیم و تا حدودی حرکت تانکها توقف و یا کند شد که در این حالت شکار آنها
راحتتر بود .در
حال شکار تانکها بودیم که ناگهان کوه سمت راست ما مورد هدف قرار گرفت و با انفجار
آن سنگها خرد شده و با هلیکوپتر برخورد کرد و صداهای وحشتناکی از پروانه هلیکوپتر
شنیده شد.
قدری عقبتر از منطقه درگیری
پرواز کردیم و سیستمهای مختلف اخطاردهنده را چک کردیم متوجه شدیم که به هلیکوپتر
آسیب زیادی وارد نشده البته طبق قوانین هوایی میتوانستیم پرواز را ادامه نداده و
به محل استقرارمان برگردیم و پس از ترمیم آسیب دیدگیها پرواز را ادامه داده و یا
با هلیکوپتر دیگری پرواز کنیم ولی وجدانمان نپذیرفت که چند صد نفر از رزمنده اعم
از سپاه و یا ارتش شهید شوند.
همین بود که ایستادیم و دوباره
پرواز را شروع کردیم. با شروع پرواز و شکار تانکها ناگهان دنیا در نظرم تیره و
تار شد. پس از این چیزی را درک نکردم و نفهمیدم. به هوش که آمدم خودم را در میان
شعلههای آتش دیدم که به آسمان زبانه میکشید، آن زمان مخزن سوخت حدود 500 لیتر
سوخت داشت که با برخورد موشک به مخزن، آتش گرفته بود. لحظه عجیبی بود. لحظهای به هوش میآمدم و لحظهای بیهوش میشدم.
خواستم از جایم برخیزم که متوجه شدم از گردن به پایین فلج شدهام و قادر به حرکت
نیستم. استغفار کردم و شهادتین را بر لبم جاری ساختم.
او با بیان اینکه در آن روزها 25
ساله بودم، میگوید: در این حس و حال بودم که ناگهان همه ثوابها و یا گناههایی
که در طول این 10 سال انجام داده بودم در لحظهای مقابل چشمانم ظاهر شدند. در همین
لحظات بود که آرامشی عجیب و نیز لذتی غریب را احساس کردم که در کل عمرم احساس
نکرده بودم، در این لحظه متوجه شدم که جسمم در حال سوختن است و من درحال تماشای آن
هستم. حس کردم زمان مرگم فرا رسیده،
فکری عجیب از ذهنم خطور کرد: «خدایا با مرگ من، چه کسی سرپرستی دو خواهر و مادرم
را بر عهده خواهد گرفت؟ تکلیف همسرم که حامله است چه خواهد شد؟ با گذشتن این افکار
از ذهنم دوباره سوزشها و دردها آغاز شد.
در بیمارستان صحرایی لحظهای به هوش آمدم کادر بیمارستان در حال
پانسمان زخمهایم بودند. در نوبت بعد که به هوش آمدم در بیمارستان طالقانی
کرمانشاه بودم و چشمانم بر اثر ورمهایی که بر اثر سوختگی ایجاد شده بود بسته شده
بودند و فقط گوشهایم صدای اطرافیانم را میشنید .صدای
خلبان رشید محرمعلی مهدیخانی را میشنیدم که گریه میکرد و میگفت: «یدالله تو چرا
این جوری مجروح شدی کاش من جای تو مجروح شده بودم و تو سالم میبودی؟» آن شب تا
صبح بسیجیانی که مسئول حفاظت بیمارستان بودند برای شفای من دوبار دعای توسل
خواندند.
پنجشنبه
و جمعه به دلیل نامساعد بودن شرایط جوی هواپیماهای پهن پیکر قادر به پرواز به
کرمانشاه جهت تخلیه مجروحین نبودند که جمعه شب خبر جراحات ما به شهید صیاد شیرازی
رسید که وی دستور داد شنبه صبح هواپیمای جت فالکنی به کرمانشاه پرواز کرد و من را
به تهران انتقال دهد. در بیمارستان ۵۰۱ ارتش بستری بودم که خبر شهادت شهید
شمشادیان را شنیدم.
وی در مورد روزهای پس از
جانباری خود میگوید: بعد از آن برای ادامه درمان به کشور آلمان غربی اعزام شدم،
مهرههای گردنم که از آنجا ضایعه نخاعی ایجاد شده بود توسط پروفسور مجید سمیعی در بیمارستانی
واقع در شهر هانوفر عمل شد بعد از آن به بیمارستان سوانح شغلی شهر هامبورگ منتقل
شدم. حدود یکسال و پانزده روز در آلمان بستری بودم.
به کشور برگشتم و مجددا در طول
سالهای ۶۳ تا ۶۵ در دو نوبت دیگر و هر نوبت به مدت شش ماه برای ادامه درمان به
کشور آلمانغربی اعزام شدم. پس از بهبودی نسبی که از ارتش هم از کار افتادگیم
اعلام شده بود در شهر کرج ساکن بودم.
نیروی هوایی سپاه پاسدارن از بنده جهت همکاری
دعوت به عمل آورد که در پایگاه هوایی فتح آن نیرو واقع در مشگیندشت کرج چند سالی
به عنوان مسئول ایمنی پرواز مشغول بهکار شدم. در سال ۶۸ در کنکور سراسری شرکت
کردم که با رتبه ۱۱۴ در گروه درسی خودم در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی زنجان
پذیرفته شدم که حدود نود واحد درسی گذراندم ولی با توجه به مشکلات جسمی امکان
ادامه تحصیل در رشته پزشکی برایم مشکل شد. در سال ۷۹ در کنکور دانشگاه آزاد شرکت
کردم و در رشته حقوق قضایی دانشگاه آزاد زنجان پذیرفته شدم و در شش ترم موفق به
دریافت دانشنامه کارشناسی حقوق قضایی شدم و سپس در رشته حقوق خصوصی کارشناسی ارشد
ادامه تحصیل دادم و اکنون به عنوان رئیس شعبه ۲۱ شورای حل اختلاف زنجان در حال خدمترسانی
به مردم هستم.
انتهای پیام/
خبرنگار: زهره میرعیسیخانی