شبها مینویسد. میگوید، شبها انسان خودش هست و خدا. موهایش را خودش کوتاه میکند و از جوانی که در سلمانی کار میکرده ۵۰ سال است دیگر آرایشگاه نرفته. رانندگی هم میکند، البته با یک ماشین قدیمی که بیشتر از آنکه سوارش شود، در مکانیکی است. عشق است دیگر... . و شاید برای خیلیها عجیب باشد که همین را بهانهای میداند برای معاشرت با مکانیکها.
شاید کسی فکرش را نمیکرد کودکی
که به خاطر فقر از مدرسه رفتن بازماند و به کار پرداخت؛ از کار روی زمین و چوپانی گرفته
تا پادویی کفاشی، صاف کردن میخهای کج و بعد وردستی پدر و برادرها در کارگاه تخت گیوهکشی
و ...، روزی از مطرحترین نویسندههای ایران شود و خالق بلندترین رمان فارسی.
محمود دولتآبادی پس از گذر از
فراز و نشیبهای بسیار حالا به تولد هفتادوهفتسالگی رسیده و به همین مناسبت با ایسنا
گفتوگو کرده. در این گفتوگو سعی شد بیشتر از گوشههایی از زندگی او پرسیده شود که
کمتر درباره آنها سخن گفته و احتمالا برای مخاطبان جذابتر است.
آقای نویسنده در این گفتوگو از
عشقش به مادر و پدرش، زن پشت پنجره با موهای از وسط زلفشده و چارقد سفید، علاقهاش
به نظامیگری، تاثیر مرگ برادر در نویسنده شدنش، تاثیر کار در زندگیاش، نوشتن در شب،
استفاده از تکنولوژیهای جدید، رانندگی کردن، علاقهاش به رنگ، شیفتگیاش نسبت به ون
گوگ و آرزوهایش سخن میگوید.
** محمود دولتآبادی، متولد
۱۳۱۹، فرزند فاطمه و عبدالرسول، اهل دولتآباد سبزوار از بلاد خراسان. این یک معرفی
کوتاه و جالب است که در ابتدای «کلیدر» آمده؛ معروفترین اثر شما و بلندترین رمان فارسی.
جالب از این لحاظ که مینویسید «پسر فاطمه و عبدالرسول». این میزان دلبستگی و قدرشناسی
شما از مادر و پدر از کجا میآید، منظورم مکتوب شدن و تبلور پیدا کردنش است؟
وقتی میخواستم خودم را معرفی کنم،
زمانی بود که آقایی رفته بود به یک خانواده گفته بود من دولتآبادی هستم و با اینها
سفری رفته بود. من این را در داروخانهای در شرق تهران فهمیدم که رفته بودم برای برادرزادههایم
که یتیم بودند و پدرشان قبلا مرده بود، دارو بگیرم. وقتی نسخه رفت پهلوی آقایی، من
را صدا زد گفت شما از خانواده دولتآبادی هستید؟ گفتم بله. گفت محمود دولتآبادی را
میشناسی؟ گفتم بفهمی نفهمی. گفت خیلی آقاست. تا گفت خیلی آقاست، من فوراً متوجه شدم.
گفتم چطور؟ گفت با خانواده ما رفت و آمد دارد و خواهرهای من عاشقش هستند و ۱۵ روز هم
با هم سفر بودیم و خیلی هم خوش گذشت. من حیفم آمد این هوشمندی آن جوان را فوراً افشا
کنم و توی ذوقش بخورد. من زندان بودم وقتی او به عنوان دولتآبادی میآید و این حرفها
را میزند. این داستان به اواخر ۵۵ و اوایل ۵۶ مربوط است که من از زندان آمده بودم
بیرون. بعد از آن اتفاقا یارتا یاران گفت که بیا عکسی از تو روی کتابهایت بگذاریم.
گفتم دوست ندارم و معمولا یک عکس از من توی مطبوعات بود. آن هم عکسی بود که نقش یک
افسر آلمانی را بازی میکردم در «حادثه در ویشی». یک روز صبح آمد من را برد یک عکاسی
و آن عکس را که روی اولین دوره «کلیدر» هست از من گرفت و چاپ کردند.
برای شناختنامه خودم به نظرم رسید
که بهتر از آنی که فرزند که هستم، اهل کجا هستم، نیست. این هیچ نشان خاصی ندارد الا
اینکه من عاشق رنجها و عشقهای پدر و مادرم بودم نسبت به فرزندانشان از جمله نسبت
به خودم. مادر من خیلی کم فرصت پیدا کرد که من با او باشم، با او زندگی کنم، ولی پدرم
گاهی این فرصت را به من میداد. مادرم یکی از چیزهایی که میگفت، گفت شما سر خاک من
نمیآیید، من میدانم، و پیشاپیش گلهمند بود. ولی من جلد سیم «روزگار سپریشده مردم
سالخورده» یعنی «پایان جغد» را تمامش را سر خاک مادر و پدرم نوشتم. نه که بروم آنجا،
بلکه در ذهنم فضایی که پدید آمد گورستان است و من یا سایه من که سامون است میرود و
با آنها گفتوگو میکند. خواستم به او گفته باشم که من همیشه به یاد شما هستم و به
واقع تصویر آنها یک لحظه از ذهنم دور نشده یعنی انگار که آنها هستند و من بهشان فکر
میکنم زیرا وقتی هم که بودند بیشتر در ذهن من بودند، چون یا کار بودم یا شب دیر میرفتم
خانه. شما فکر کن من در دورهای که ریاضت دو ساله را شروع کرده بودم همیشه چهار و نیم
صبح هر سه ماه یک بار میرسیدم خانه. اگر پنج صبح یا چهار صبح میرسیدم، هر ساعتی میرسیدم
خانه، زنی پشت شیشه پنجره رو به کوچه بود با موهای از وسط زلفشده و چارقد سفید. آن
زن حتما مادر من بود که منتظر بود تا من بروم و بعد او برود بخوابد. عشق به مادر و
پدر یک حس متفاوت است و این کمترین احساس دینی بود که من به آنها ادا کردم. ضمن اینکه
یک کتاب روی محور مرگ آنها نوشتم به نام «پایان جغد» و آن دردناکترین کتابی است که
من نوشتم.
** شما در سیر کاریتان، هم حضور
روی صحنه تئاتر را تجربه کردهاید و هم حضور در سینما را و خب چیزی که ادامه دادید
و به آن عنوان شناخته میشوید، نویسندگی است. تجربه شغلهای متعددی را هم در جوانی
دارید. کمی از این تجربهها بگویید و تاثیرشان. و اینکه اگر نویسندگی را ادامه نمیدادید،
چه کار میکردید؟
اولا که من رفتم گروهبان بشوم در
مشهد، درس بخوانم افسر بشوم، باز درس بخوانم و برسم به مراحل بالای نظامی. من نظامیگری
را خیلی دوست داشتم. بعد که آنجا قبول نشدم خب رفتم دنبال کار قبلیام که آرایشگری
بود. در آرایشگری من شاگرد اول بودم و همه میخواستند که من بروم پهلوی آنها کار کنم.
ولی من اوستایی داشتم به نام «آ تقی» که به من میگفت «داداش». من این عهد را نگه داشتم
تا وقتی بیایم تهران، و بعد از آن به فکر تئاتر افتادم. آمدم تئاتر و جستوجوی من یک
سال طول کشید اینور و آنور تا برسم به کلاس آموزش تئاتر آناهیتا که آنجا به زحمت
من را قبول کردند. قبول نمیکردند برای اینکه آنها میگفتند شما باید دیپلم داشته
باشید. من هم میگفتم آقا حالا دیپلم چه اهمیتی دارد؟ من میخواهم بیایم سر کلاس یاد
بگیرم. یک مهاجه یکساعته با زندهیاد آقای اسکویی داشتم تا قبول کرد بروم سر کلاس.
در آنجا هم در پایان ترم در دو رشته شاگرد اول شدم؛ یکی نویسندگی، یکی بازیگری.
بعد از آن ضمن روندی که داشتم در
زندگی، مقوله تفکر برایم پیش آمد. ذهن من ذهن فلسفی بود. خیلی به فلسفه و فکر علاقه
داشتم. منتها برادر جوان من در ۲۲ سالگی افتاد روی دستم و ظرف کمتر از صد روز - همانطور
که پزشکش بهم گفته بود - از بین رفت. این آسیب عاطفی باعث شد که من بیشتر بروم به سمت
ادبیات. خیلی آسیب شدیدی بود. برادر کوچکم بود؛ منتها چون اهل خانواده بود و مادرم
بهش خیلی علاقهمند بود، تنها پسر و فرزندی که با مادرمان روابط انسانی عمیقی داشت،
او بود، در نتیجه طبق خواست مادرم و روحیه او برایش رفتم خواستگاری با اینکه از من
چهار سال کوچکتر بود. برایش نامزد گرفتم. تا وقتی که دکتر بردمش، گفت صد روز بیشتر
زنده نمیماند. من به هر دری زدم و نشد... تا اینکه آن آسیب عاطفی اول اینکه سبب
شد من «باباسبحان» را بنویسم و بعد افتادم در مسیر نوشتن، و مساله تفکر شد بعد از خلاقیت
ادبی.
ولی نکتهای که شاید خوب باشد بگویم
آن است که کار خیلی چیزها به من یاد داد. کار، هر نوع کاری که انجام دادم، همه کارهایی
که انجام دادم به من هنر را یاد داد. من هنر را از کار کردن یاد گرفتم نه از تئوریهای
ادبی. حتی از نویسندگان بزرگ، اگر بخواهم قیاس
کنم بین آنها و کار، کدامشان به من بیشتر چیز یاد دادند، کار بوده. حتی در ویراستاری،
ویراستاری اثر، باز هم کار به من چیز یاد داده. فرض کن اگر روی زمین کار میکردم، اگر
در آرایشگاه کار میکردم، اگر در صحرا کار میکردم، اگر در دکان کفاشی در ششسالگی
کار میکردم و همه اینها، ساختن به من هنر را یاد داد.
اینکه بچههای ما میروند دنبال
نظریات ادبی به گمانم راه را گم کردهاند. راه یادگیری کار است، هر کاری. در کارهای
موفق یا ناموفق. من در کارهایی بسیار ناموفق بودم ولی به هر حال خودش یادگیری بوده
است. میدانی چرا من را از روزنامه «کیهان» بیرون انداختند؟ من در بخش تجاری کار میکردم.
از بس خسته شده بودم به جای اینکه بنویسم «تجار»، نوشتم «تجارین». گفتند شما باید
بروید بیرون. چقدر خوشحال بودم آن لحظهای که آمدم بیرون. احساس کردم از گچ آمدم بیرون.
بنابراین از آنجایی هم که ناموفق بودم یاد گرفتم. کار آموزندهترین کتاب برای زندگی
و هنر من بوده، برای روابط من، انسانشناسی، من آدمها را در کار شناختم.
** و اگر نویسنده نمیشدید؟
بعد از اینکه نشد افسر بشوم، و
بعد در تئاتر به نقطهای رسیدم که حس کردم تئاتر ما این بار را ندارد که من باهاش کار
کنم، افتادم توی ادبیات. ادبیات را داشتم، آن را تقویت کردم. باید متفکر میشدم. یادم
هست یک وقت ذهنم شروع کرده بود به باریدن. خود انسان متوجه است. ولی ضربهای که از
لحاظ عاطفی به من خورد فکر کردم ادبیات و فقط ادبیات میتواند جواب بدهد. شاید به نظر
بعضیها باورپذیر نباشد؛ احساس نوستالژی در خلق اثری مثل «کلیدر» نقش بسیار موثری داشت.
من در تهران ناگهان احساس کردم من خانواده را آوردم تهران ولی تهران دارد همه را از
من میگیرد و گرفت. و این حس نوستالژیک خیلی در من بود وقتی که رفتم به سمت کاری که
حدود ۲۰ سالی بهش فکر کرده بودم، شاید هم کمتر یا بیشتر.
** حالا که درباره کارهایتان گفتید
و به کار در سلمانی اشاره کردید، یک چیزی که ممکن است برای خیلیها جالب باشد، این
است که شما موهایتان را خودتان کوتاه میکنید و آرایشگاه یا سلمانی نمیروید.
خیلی وقت است. وقتی در آرایشگاه
کار میکردم یک لحظه فکر کردم ببینم میتوانم سر خودم را اصلاح کنم. شروع کردم دیدم
میتوانم. در آرایشگاه آینه پشت سر هم وجود دارد ولی در خانه دیگر با دستم این کار
را میکنم. دستم مثل چشم کار میکند. با دست لمس میکنم و قسمتهای زائد را میفهمم.
الان دیگر ۵۰ سالی میشود. البته متاسفانه؛ چون سلمانی رفتن خیلی خوب است. محل معاشرت
است. ولی این باعث شده که من دیگر سلمانی نروم.