تنها چیزی که از او میدانم این است که او همسن و سال من بوده است و مسلما اگر سن و سالمان را در نظر بگیرم میتوانم بگویم که دغدغههای مشترکی داشتهایم. دغدغههایی مثل درس خواندن و پیشرفت کردن. مثل دوست داشتن و دوست داشته شدن. مثل امنیت و آرامش. و همینها مگر کم چیزی است؟
زهره میرعیسیخانی- من یک خبرنگارم.
خبرنگاری که بنا است واقعیتها را به گوش مردم برساند. امروز هم مثل هر زمان دیگر
که برای پوشش برنامههای خبری قاطی جمعیت میشوم؛ میان جمعیت مردم ایستادهام چون
که من هم جزئی از این مردم هستم و هیچ وقت و هیچ کجا جدای از آنها نبودهام.
منتظرم تا پیکر جانباخته سانحه
هوایی «الناز نبیی» را بیاورند و همراه همین مردم در داغی که در دل ما نشسته است
سوگواری کنم. مدتی است که احساس میکنم، اعتماد مردمم به من و رسانهام کم شده
است. خوب میدانم که تا چه میزان به اعتماد مردم نیاز دارم و میدانم که باید برای
اینکه مردم به من اعتماد داشته باشند، حقایق را بنویسم. حقایقی که شاید گاهی برای
خودم هم پوشیده و مرموز است و در هالهای از مه گم شده؛ چون من هم مثل سایر مردم
دنبال حقیقت هستم و برای اینکه به این حقیقت برسم گاهی باید دست به خطر بزنم و
شاید هم خیلی وقتها حقایق را قربانی منافع شخصیام کنم و یا خیال کرده باشم که
حقیقتی را مینویسم در حالی که این گونه نبوده است.
دستهایم را در جیب پالتویم
فرو بردهام و میان همین مردم که شاید اعتمادشان را به من از دست داده باشند،
ایستادهام. بیاینکه کسی بداند من خبرنگارم و بیاینکه بخواهم کسی هم بداند. هوا
به شدت سرد است و سرما تا مغز استان نفوذ میکند. بخار هوا با هر نفس از دهانها
خارج میشود و به صحنهی تشییع رخوت عجیبی میدهد. دستهایم یخ زده است و این سرما
ورای سرمایی است که مدتهاست درون قلبم نشسته است. به دور و برم نگاه میکنم.
پیرمرد و پیرزن. زن و جوان. کودک و بزرگسال کنار پیادهرو ایستادهاند و همگی
منتظرند. منتظرند که اتفاقی بیفتد و معجزهای رخ بدهد و کسی از گوشهای داد بزند
همه اینها خواب بوده است و هیچ یک از این اتفاقات این اواخر نیفتاده است. اما کسی
نیست و انگار معجزهها تنها برای دوران گذشته است.
به چشمهای افراد این جمع خیره
میشوم و به این فکر میکنم که هر یک از افراد این جمع به این اتفاقات اخیر چه طور
نگاه میکنند؟ آیا دولت را بانی تمام این حوادث میدانند و یا خیر؟ آنها هم مثل من
هنوز هم در بهت و ناباوری فرو رفتهاند و نمیدانند که واقعیت چیست؟
نیروهای نظامی، ارتشیها و
سپاه پاسداران همگی با غمی غیر قابل توصیف وسط خیابان ایستادهاند و مشغول آماده
شدن برای مراسم تشییع هستند. مراسمی که بنا است همه مردم را با هر نوع تفکری در
کنار هم قرار دهد.
به آسمان زل میزنم و به آبی
بیکرانش که تا انتها ادامه دارد. به رنگ آبی فکر میکنم که همواره نماد آرامش بوده
است و به چند پرندهای خیره میشوم که پرواز میکنند بیاینکه بدانند چه اتفاقی
افتاده است. شعر فروغ از چند روز پیش مدام در ذهنم مرور میشود بی آنکه بخواهم یا
بدانم برای چه ؟ «پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است». مگر بنا نبود که این
آسمان امن باشد و برای همیشه هر پرندهای با خیال راحت در آسمان پرواز کنند؟ ذهنم
درگیر پرواز 752 تهران - اوکراین است. صدای پیجر پرواز در ذهنم همراه صدای مردم میپیچد
که به اقامه نماز ایستادهاند. مسافرین پرواز 752 تهران اوکراین به سکوی... .
به مسافران فکر میکنم و اینکه هر کدام با چه
آرزوهایی بیاینکه بدانند قرار است به واسطه یک خطای انسانی کشته شوند، سوار
هواپیما میشوند وهر کدام به این میاندیشند که به هر نقطهای از جهان که بروند
اسم ایران و ایرانی را یدک میکشند. ایرانی که به واقع هر کدام از ما را با هر فکر
و عقیدهای در دل خود جا داده است و وطن همه ما شده است.
مردم در کنار هم ایستادهاند و
هر کدام لبهای خود را تکان میدهند و زیر لب نماز میت میخوانند و شاید در ذهنشان
به نحوی به این مساله فکر میکنند و من به عنوان یک خبرنگار به این فکر میکنم که
پس از اینکه مراسم تمام شد؛ در گزارشم چه باید بنویسم؟ بنویسم «الناز نبئی» متولد
1369 بود و در مدرسه فرزانگان (سمپاد) دوران دبیرستانش را طی کرده و با ورودش به
دانشگاه صنعتی شریف مهندسی برق را انتخاب کرده و ارشدش را MBA)) خوانده است و برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا به دانشگاه آلبرتای
کاندا رفته است؟ نه، نمیتوانم. اینها اطلاعات کمی است برای
اینکه بخواهم فردی را معرفی کنم و بگویم که او چه کسی بوده است؟ «الناز» را نمیشناسم
و هیچ زمان او را ندیدهام و شاید اگر این حادثه هم پیش نمیآمد نامش را هیچ گاه
نمیشنیدم که امیدوار بودم همچین اتفاقی میافتاد. اما حالا که این اتفاقافتاده
است، تمام اطلاعاتی است که من از او دارم همین است و شاید اگر یکی از دوستانش به
من به عنوان یک رسانه اعتماد داشت، امروز بیشتر میتوانستم در مورد او بنویسم، اما
دریغ از اعتمادی که از بین رفته است.
تنها چیزی که از او میدانم
این است که او همسن و سال من بوده است و مسلما اگر سن و سالمان را در نظر بگیرم میتوانم
بگویم که دغدغههای مشترکی داشتهایم. دغدغههایی مثل درس خواندن و پیشرفت کردن.
مثل دوست داشتن و دوست داشته شدن. مثل امنیت و آرامش. و همینها مگر کم چیزی است؟
نماز خواندن بر سر پیکری که به
اعتقاد برخی شهید است و به اعتقاد برخی جانباخته به پایان میرسد و جمعیت با هر قدم
هر یک به درستی این موضوع میاندیشد که به واقع اگر این اتفاقات نمیافتاد، پرواز
752 تهران اوکراین به سلامت در ویک به زمین مینشت و «الناز» حالا در دانشگاه
آلبرتای کانادا مشغول درس خواندن بود تا دکترایش را به پایان برساند.
آگهی ترحیمش را که میبینم و جملهای
که گفته میشود دلنوشتهای از الناز است، دلم میلرزد و حالا که دارم همراه این
جمعیت که هر کدام تفکری در خصوص این ماجرا دارند، همراه میشوم و با هر بار صدای
طبل؛ دلم خالی میشود به این جمله فکر میکنم که مادر و پدر و یا خواهر و برادرش هنگام
انتخاب این جمله برای آگهی ترحیمش چه حسی داشتهاند؟ و چه دردی را در واقع تحمل میکردند.جمله
ای که میگوید:« خدایا شکرت به خاطر بودنم، شکرت به خاطر فرصت یادگیریام، به من
فرصت بهبود را هم بده». بهبودی که بنا است پس از این حادثه، هر کدام از افرادی که
زندهاند در زندگی خود ایجاد کنند.
همراه جمعیت یا زهرا گویان هم مسیر
میشوم و میبینم که دانشجویان به الناز به عنوان یک دانشجو نگاه میکنند و به
دنبال آرمانهایی هستند که هر دانشجویی دنبالش هست. عکاسان خبری در گوشه و کنار به
مشقت عکس میگیرند و به این فکر میکنند که چطور میشود حقایق را در قالب عکس به
مردم نشان بدهند و گلفروش با شاخههای گل رز که به مردم میدهد، سعی میکند در این
غم همراه مردم باشد.
تمام مسیر به آسمان نگاه کردهام
و به آبی بیکرانی که زیر نگاهم بود، زل زدهام. آیا هنوز هم آسمان کشورم ایمن است؟
من هیچ نمیدانم و هیچ نخواهم گفت. اما همواره معتقد خواهم بود که نمیتوان کسی را
در این زمینه محکوم کرد. چون که تمامی حقایق پشت پرده مخفی است و هیچ یک از ما با
اطمینان کامل نمیتوانیم این حقایق را از پشت پرده بیرون بیاوریم و کسی را در این
زمینه مقصر بدانیم.
تمام مسیر تا قبرستان را در
این فکر بودهام که چطور میتوانم حقایقی را بنویسم که خودم در موردشان چیزی نمیدانم
و همه اطلاعات من منحصر به شنیدههایی است که در این باره شنیدهام. سرمای هوا
عجیب تا مغز استان نفوذ میکند و قبرستان با تمام سنگ قبرهایش را این سرما با لایهای
سفید پوشانده است. به این میاندیشم که چند نفر هم سن و سال من و «الناز» در این
گورستان خوابیدهاند و چه تعداد آرزوها از بین رفتهاند؟ هیچ نمی دانم و سرمایی که
تا مغز استخوانم نفود کرده است، نمیگذارد که به این موضوع بیشتر از این بیندیشم.
کنار مردم میایستم و صفوف
منظم آنها را میبینم که به درخواست مادر الناز که خواسته بود تا دوباره برای
دخترش نماز بخوانند، نماز میخوانند و به الناز میاندیشم که حالا پرواز را به
خاطر سپرده است و اسیر پرنده بودن خود نشده است.
یاد حرف دوستی میافتم که گفته بود: وقتی در
فرزانگان درس میخواندم همیشه آرم این مدرسه را مسخره میکردیم که یک دایره با 8
فلش به بیرون بود و میگفتیم که هر 8 نفری که وارد این مدرسه میشوند همگی از این مدرسه
فرار میکنند ومیخندیدیم و حالا همان 8 نفرها و شاید گروههای بیشتر 8 نفره این
بار به خاطر الناز دور هم جمع شدهاند و پوزخند میزند.
اکنون تمام مسافرین پرواز 752
که در واقع بازی عجیب اعداد را به تصویر میکشد در صحت و سلامت کامل در آسمان هفتم
فرود میآیند و صدای همگی آنها از آن بالا شنیده میشود که به همه ما میگویند
حقیقتها غیرقابل کتمان هستند.