نسل امروز چنان سرگرم بازیهای فناوری نوین هستند که به
مطالعه چندان اهمیتی نمیدهند، بدین سبب کمتر از نویسندگان گذشته اطلاعاتی دارند و
یا اساساً آنها را میشناسند شاید فقط در حد ناشران و شنیدههایشان.
بر آن شدم که به معرفی مشهورترین نویسندگان کشورمان که
در جهان مورد تقدیر و تحسین همگان است، بپردازم.
«صادق هدایت»یکی از آن نامآوران است که در نیم قرن
زندگی خود کنجکاوی ادب دوستان را برانگیخت بطوریکه پس از مرگ او هر نکته تازهای
درباره زندگی او گفته یا نوشتههای چاپ نشدهاش بیرون آید خواندنی است.
هنر، همزاد زمان است. شاید به همین سبب نیز اغلب آثار
هنری از ویژگیهای روزگار خویش برخوردارند. اعتقاد به اینکه تنها موقعی میتوان«بوف
کور» را دریافت و زمان پیدایش آن را دقیقاً بررسی کرد، سخنی بجا است. اما واقعیت
دیگری را نیز نباید فراموش کرد. روحی که «بوف کور»آینه تمامنمای آن است روح
ناآرامی است که «هدایت» نام داشت ولی تنها از روزگار خود متأثر نشده بود بلکه برای
هموطنانش نگران بود.
از ویژگیهایی که برای«بوف کور» برشمردهاند، یکی هم
ایهام و یاسی است که در آن به چشم میخورد. اما آیا این خصوصیت از ارزش آن میکاهد؟
به اعتقاد من، نه! آیا کسی،به عنوان مثال، کافکا را به سبب اینکه تصویرگر انسان
سرخورده سده ما و یا جیمز جویس را برای نوشتههای تاریک و گنگش ملامت میکند؟ هنر،
آزاد است. اگر تعیین کردن مسیر برای آن، دلیل بیباکی نباشد، لااقل نشان سادگی
است. اثری مانند «بوف کور» با تمام یأس و بدبینی که در آن است، نه تنها شاهکار
است، بلکه عمیقترین اثر منشور در ادبیات فارسی نیم قرن اخیر است.
از نظر موضوع، «بوف کور» نه تنها یک داستان ایرانی، که
یک اثر جهانی است. در این کتاب هدایت از دردهائی سخن میگوید که «مثل خوره روح را
آهسته در انزوا میخورد و میتراشد»
این دردها تنها از آن انسان شرقی نیست، این دردها را هر
بشری میتواند در دنیا داشته باشد.
در کتاب «بوف کور» گوینده داستان با خودش حرف میزند،
پیش خودش شکوه میکند. به عبارتی روشنتر، موضوع اصلی در این کتاب تصویر کردن خلاء
هراسانگیزی است که بین دو موجود گوینده و شنونده که در اصل یکی هستند، فاصله انداخته است. مگر این«قهرمان» داستان
نیست که میگوید:
«من فقط برای سایه خودم مینویسم که جلوی چراغ به دیوار
افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم.
روانشناسی نوین از این خلاء روانی که سبب پدید آمدن دو
شخصیت مختلف در انسان میشود به نام«شیزوفرنی» یاد میکند. در «بوف کور» هدایت نقل
میکند، «این احساس دیر زمانی در من پیدا شده بود که زنده زنده تجزیه میشوم، نه
تنها جسمم، بلکه روحم با قلبم متناقض بود. در «بوف کور» سخن از دو موضوع ظاهراً
مختلف است: یکی شرح ماجرایی که اکنون در رویا اتفاق میافتد و دیگری بیان
تصویرهایی از گذشته که در بیداری از برابر چشم او عبور میکنند. به عبارتی روشنتر
«بوف کور» شرح یک خواب طولانی است که در آن حصار زمان میشکند و آن نه تنها شاهکار
هدایت، که عمیقترین اثر منشور در ادبیات فارسی نیم قرن اخیر است. «بوف کور»
داستان مردی است که در اتاقش نشسته و سرگرم نقاشی کردن روی جلد قلمدان است. این،
کار همیشگی اوست. موضوع نقاشی نیز پیوستهیکی است.
«صادق هدایت» در بخشی از کتاب مینویسد: نمیدانم چرا
موضوع همه نقاشیهای من از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو میکشیدم
که زیرش یک پیرمرد قوزکرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به دوش چنباتمه نشسته و
روبروی او دختری با لباس سیاه خم شده به او گل نیلوفر تعارف میکرد.
ظاهراً «بوفکور» از دو بخش کاملاً مجزا تشکیل شده، اما
آیا قسمت دوم یعنی آنچه در جهان بینی گوینده میگذرد ادامه یا تصویر بخش نخست
نیست؟ با اندکی دقت میتوان «سررشته» را در این کلاف سردرگمی که «بوف کور» نام
دارد به دست آورد. دختری که گوینده او به او در بخش اول دل میبندد، همان زنی است
که با او در بخش دوم ازدواج میکند.
بسیاری درباره نویسنده بر این باورند که بدبینی بیش از
حدی قهرمان داستان به زنها دارد و این دقیقاً همان چیزی است که با مراجعه به
زندگینامه هدایت میتوان به آن برخورد. در آثارش نیز شخصیتهای زن اغلب «منفی»
تصویر میشوند.
همچنانکه میدانید هنر، همزاد زمان است و آثار هنری،
اغلب از ویژگیهای روزگار خویش برخوردارند. اما درباره «بوف کور» نمیتوان با
قاطعیت چنین ادعایی کرد. در اینجا نه زمان، مرز مشخصی دارد و نه مکان. نمونه آن
واژههای غیرمتعارفی است. از قبیل «گزمه»، «داروغه»، «مفتی»، «میر غصب»، «درم» و
«پشیز» مکانها نیز اغلب تصوری است شهری که از آن در کتاب سخن به میان میآید.
شهری است نیمه مرده، آدم در آنجا به ندرت با کسی روبرو میشود. خانههای آن
خاکستری و به اشکال هندسی از مخروط گرفته تا منشور و بیضی، وجه تشابه دیگری هم بین
این خانهها وجود دارد. همه آنها یک درخت سرو و مقداری بوته نیلوفر دارند. نام
مردها «رجاله» و زنها «لکاته» و مردی با شال گردن کهنه، عبای زرد و بدتر از همه
خندههای ترسناک به مرد خز منزوی معروف است.
در این کتاب حصار «زمان» و «مکان» فرو میریزد. «زمان»
از جهت دستور زبان رعایت نمیشود. اغلب زمان ماضی مطلق و یا ماضی نقلی به کار میرود.
این مسئله نشان میدهد که هدایت پایبند رعایت دستور زبان که دارای معیارهای مشخصی
است، نیست. بلکه در داستان او واقعیت و خیال چنان با هم آمیختهاند که جدا کردن
آنها از هم به سادگی ممکن نیست. نمیتواند زبان واحدی وجود داشته باشد.
«بوف کور» بیشک در ادبیات معاصر ایران مقبولیت عام خاص
دارد و در خارج هم همانطور. بطوریکه تقریباً به بیش از ۲۰ زبان ترجمه شده است.
مردم فرانسه با ترجمه «بوف کور» توسط «روزه سکو» هدایت
را شناختن بطوریکه یکصدمین سالگرد تولد او در دانشگاه آکسفورد و برناشلی از طرف
علاقمندان به او که برجستهترین نویسنده قرن بیستم بود برگزار شد. در ایران نیز از
طرف مردم برنامههای بمناسبت یکصد سالگی او ترتیب داده شد. شگفتانگیز اینکه
بسیاری از اساتید خارجی با وجود اینکه زبان فارسی نمیدانستند در مورد مرگ، زندگی
و آثار او اطلاعات زیادی دارند. حال که بیش از ۱۰۰ سال از تولد و ۷۲سال از مرگ او میگذرد میتوان با حسرت گفت که هدایت نه
تنها از طرف حکومت مورد عنایت نبوده ولی همه درد و بیماری جسمی و روحی جامعه را میخواست
درمان کند و میتوانست بفهمد، فکر کند و بنویسد. روشنفکران ایران و جهان خودکشی او
را تأثیر ناگواریهای اجتماعی و بدبختی کشور و هموطنانش و ادراک حساسیت فوق
العادهای که اختصاص روحی یک هنرمند حقیقی دارد میدانند. صادق هدایت بود که قدرت
تشریح و تعریف احوال و اوضاع گوشههای تاریک ولی توأم با حقیقت زندگی افراد بدبخت
ایرانی را به زبان ساده و روان خود با زبان ملت همان زبان افراد و طبقه پایین
ایران در خود برجسته و به ظهور بیان رسانده بود.
صادق هدایت مبتکر مکتب نوینی بود. او بود که زندگی و
روانشناسی مردم ایران را با مهارت عجیبی با کلمه نقاشی میکرد. به راستی«بوف
کور»یک اثر سو رئالیستی است که در فضای خیالی آن، واقعیتهای دنیای ما بسی حقیرند.
در این فضا همه چیز در حال انبساط، همه چیز در شرف آزاد شدن است. خصوصیاتی که آدم
را بیاختیار به یاد نقاشیهای شاگال میاندازند. بوف کور نه تنها شعر شکوهآمیزی
از ناتوانیهای انسان است، که تصویر دنیایی است که در آن آزاد میتوان بود. این
اثر را میتوان با نوشتههای بزرگانی چون کافکا، جویس دیکت مقایسه کرد. ویژگی
دیگری نیز دارد. شرقی است مثل رباعیهای خیام، لطیف و مانند دوبیتیهای باباطاهر،
سوزناک است.
کیست که «بوف کور» را بخواند و دلش به درد نیاید؟ «بوف
کور» نه تنها از نظر موضوع، بلکه از جهت نشان دادن شخصیتها، تصویرها، صحنه پردازی
و زبان نیزیک اثر استثنایی است. اصولاً وضع روانی نویسنده در خلق اثرش نقش مهمی
دارد.
«صادق
هدایت» پایبند رعایت دستور زبان که دارای معیارهای مشخصی است، نیست. بلکه در
داستان او واقعیت و خیال چنان با هم آمیختهاند که جدا کردن آنها از هم به سادگی
ممکن نیست. باید افزود شخصیتهای بوف کور نیز علامت مشخصهای ندارند. این اثر
دارای سه شخصیت اصلی است: 1- گوینده داستان، 2- همسرش، 3-«پیرمردخنزرپنزی» و اگر
با اشخاصی از قبیل«دختر اثری»«عمه»«دایه» و لکاته برخورد میکنیم. همه «سایه«هایی
از همسر وی هستند. هدایت درباره تغییر دادن صورتها و صورتکها نظر جالبی دارد:
زندگی با خونسردی و بیاعتنایی، صورتک هر کسی را به خودش ظاهر میسازد، گویا هر
کسی چندین صورت با خودش دارد. بعضیها فقط یکی از این صورتکها را دائماً استعمال
میکنند که طبیعتاً چرک میشود و چین و چروک میخورد. دسته دیگر صورتکهای خودشان
را برای زادو ولد خودشان نگه میدارند و بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر میدهند
ولی همین که پا به سن گذاشتند، میفهمند که این آخرین صورتک آنها بوده و نیروی
مستعمل و خراب میشود، آن وقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک آخری بیرون میآید.
زبان
هدایت در بوف کور زبان خاصی است. آنچه نظر را خیلی زود جلب میکند، علاوه بر تکرار
صحنهها، تکرار مطالب و حتی جملهها و واژهها است. ناگفته نماند که هدایت توجهی
به شیوه نگارشی خود نداشته و هرگز در پی اصلاح اشتباهات اثرش نبوده است. کلمات در
کتاب مانند سیلی که پیش میآید و میفروشد تا شکیبا پیش میشتابد. او کاری ندارد
که بر سر راهش چیست و چه خار و خاشاکی با خود همراه میبرد. او میخواهد پذیرفته
شود. کیست که بوف کور را دقیقاً بخواند و آن را نپذیرد؟ در«بوف کور» گفتگو نیست.
دیالوگ وجود ندارد. شرح داستانی است که اجزای آن به ظاهر با هم پیوندی ندارند. اما
شگفت این است که در رسم الخط همین مورد «دیالوگ بلند» تعداد زیادی خط فاصله یا
تیره وجود دارد. این خطوط که سبب جدایی شکاف در رودخانه کلام میشوند با وضع روانی
قهرمان داستان ارتباط مستقیم دارند. از ویژگیهای دیگر آن طنز تلخآور است.
-
من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم، چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود همه
آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویختهاست.
-
و یا: صدای ناله سگی از لابلای اذان صبح شنیده میشود.
در
«بوف کور» میخوانیم:- ناخوشی، دنیای جدیدی در من تولید کرد، یک دنیای ناشناس، خود
پر از تصویرها و میلهایی که در سلامت نمیشود تصور کرد.
از
وقتی که بستری شدم، در یک دنیای غریب و باورنکردنی بیدار شده بودم که احتیاجی به
دنیای رجالهها نداشتم. یک دنیایی که در خودم بود، یک دنیای پر از مجهولات و مثل
این بود که مجبور بودم همه سوراخ سنبههای آن را سرکشی و با وارسی کنم.
چند
موضوع دیگر حدس ما را درباره بیماری قهرمان داستان تقویت میکند. از آن شمار، نیاز
غیرطبیعی او به درد کشیدن و لذت از «خودآزاری» است.
روز به روز تراشیده شدم... از این حالت جدید
خودم کیف میکردم...
مثل
دیوانهها شده بودم و از درد خودم کیف میکردم. یک کیف و رای بشری...
بطورکلی
در «بوف کور» قهرمان داستان دارای رفتاری خاص و هنجاری غیرطبیعی است و بدبینی بیش
از حدی است که با مراجعه به زندگینامه هدایت میتوان به آن برخورد. آن هم بدبینی
به زنهاست. که اغلب شخصیت زنها «منفی» است.
در«بوف
کور» طنز تلخی نیز ارائه میدهد. به طور کلی دارای ویژگیهای زیادی است که برشمردن
آنها به تحقیق گستردهتر نیاز دارد. آنچه در این مختصر آمده، تنها چند خصوصیت عمدهای
است که معمولاً نظر هر کسی را که با این اثر روبرو میشود، جلب میکند.
حاصل
سخن اینکه: «بوف کور» تصویر یک خواب است. همچنان که در خواب، زمان، مکان و انسانها
ثابت نیستند. در اینجا نیز همه چیز در تغییر و نوسان است. به عبارت دیگر: ستونهایی
که معمولاً پایههای یک داستان را تشکیل میدهند، در اینجا یا وجود ندارند و یا در
پشت تودهای مه غلیظ پنهان اند. هدایت به این خواب مرموز که روان انسان است، نقب
میزند. اما هر بار سر از جایی دیگر بیرون میآورد، آخرین آزمایش او، دردناکترین
آنها است.
«من
پیرمردخشن و منزوی شده بودم»
اواخر دهه۲۰ «دبیر کل جمعیت هواداران صلح»که شعبهای از آن به نام
جمعیت ایرانی طرفداران صلح در ایران فعالیت داشت و افرادی چون دکتر شایگان و حائری
زاده در هیئت مدیره آن عضویت داشتند در تلگرامی به صادق هدایت از او دعوت کردند که
در نخستین کنگره جهانی هواداران صلح در پاریس تشکیل میشود شرکت کند. ضمناً در این
تلگرام از او تقاضا کردند شرح حال خود را بنویسد تا در جزوهای قبل از شروع کنگره
منتشر کنند. هدایت به کنگره نرفت و در پاسخ به آقای ژولیوکورمن «دبیرکل» نوشت:
من نظر شما را در دفاع از صلح میستایم، اما امپریالیستها
کشور ما را به زندانی بزرگ مبدل ساختهاند. ما در کشوری زندگی میکنیم که سخن گفتن
و درست اندیشیدن جرم است و درباره شرح حال خود نوشت:
«... رویهم رفته در ترجمه احوال من چیز در خور ملاحظهای
وجود ندارد. هیچ واقعه شایان توجه در زندگی من رخ نداده است. من نه مقام مهم دارم
نه دیپلم موثری. من هرگز شاگرد برجستهای نبودهام. به عکس پیوسته عدم موفقیت نصیبام
بوده هرچه کار کردم مجهول و ناشناخته ماندم. رؤسای من از من ناراضی بودند و اگر از
کار کناره میگرفتم بسی خرسند میشدند...»
مردی که با چنین تواضع و فروتنی ترجمه احوال خود را چیزی
در خور ملاحظهای نمیدانست پس از مرگ خود خواسته «۱۹ فروردین۱۳۳۰» و درست از همان ساعات اولیه آنچنان اهمیت و اعتباری
پیدا کرد که نگاه و کنجکاوی به آن تا به امروز «بیش از یک قرن» از گرمی خود نکاسته
بود. او در نیم قرن زندگی خود کنجکاوی ادب دوستان را برانگیخت. بطوریکه بعد از مرگ
خود خواستهاش «خودکشی» هر نکته تازهای درباره زندگی او گفته یا نوشته شود، هر
راز و رمزی که از داستانها و نامهها در مجموع نوشتههای چاپ شده اش بیرون آید،
خواندنی است. همانطوریکه مرحوم حسن قائمیان گفته بود. «صادق هدایت» نوشتههای چاپ
نشدهاش را از بین برد و در پاریس هم مصطفی فرزانه میگفت: تمام آنچه از نوشتههایش
باقی مانده بود پاره پاره و نیمه سوخته بود. فقط توپ مروارید و بوف کور مانده بود
و چند دست خط دیگر.
روحش شاد