پیرمردی 80-85 ساله بود که دندانی به دهان نداشت و کلاه کشباف
سیاه به سر گذاشته و قبل از ورودم به اتاق، داستان زندگیاش را برای حاضرین تعریف میکرد.
با دیدن من مجبور میشود یکبار دیگر همه را تکرار کند:
سال 1346 بود که به زندان افتادم؛ سر مسائل ناموسی.
منظورش از مسائل ناموسی قتل همسرش بود که به او خیانت کرده بود
و با دوستش رابطه داشته. میگفت سر همین موضوع کودک 14 روزهاش را بیمادر کرده بود
چون جوان بودم و فکر میکردم تنها راهی که در این شرایط برایم باقی مانده، کشتن
خیانتکار است.
به اعدام محکوم شده و یک سال بعد، همزمان با سالروز چهارم
آبان و تولد شاه، شامل عفو ملوکانه شده و یک درجه تخفیف گرفته و به حبس ابد محکوم میشود.
خود را اهل یکی از روستاهای طارم هم مرز با خلخال معرفی میکند
که در آن ایام، زمین کشاورزی و خانهای روستایی داشته و ماموران شهربانی به او تضمین
میدهند که از اموالش مراقبت کنند تا تنها وارثاش به سن قانونی برسد.
میگفت زندانهای مختلفی را طی 42 سال گذشته چرخیده و آخرین
مقصدش، برازجان بوده ولی چون دچار تومور مغزی میشود، او را آزاد میکنند با یک مهر
پشت دستش که "مرخص است". حال که پنج روز از آزادیاش میگذرد، به روستایش
مراجعه کرده و دخترش که هنوز مجرد است و 42 سال دارد و پیش از این، خانه داییاش زندگی
میکرده، نزد وی بازگشته و خانه کاهگلی مخربه خود را تعمیر کردهاند ولی نانی برای
خوردن ندارند. میگفت اگر تا 20 روز نهایت یک ماه، خرج نان خودش و دخترش را تامین کنند
میتواند زمین کشاورزیاش را زنده کند و به کشت و کار بپردازد ولی به هر جا مراجعه
کرده دست رد به سینهاش زدهاند.
تنها خواستهاش از ما، گرفتن وقت ملاقات با یکی از مقامات مسئول
بود تا بتواند حرف دلش را با او در میان بگذارد. همکارمان دلش سوخت و موقع خداحافظی
یک تراول کف دستش گذاشت. او که رفت، تلاش ما برای پیدا کردن راهحلی برای این پیرمرد
که ادعا میکرد متولد 1298 است آغاز شد. نتیجه چیزی نبود که انتظارش را داشته
باشیم، گفتند همزمان با پیروزی انقلاب درهای زندان به روی همه باز شده و کسی در زندان
نمانده! و این ادعا که از قبل انقلاب تا 5 روز قبل، فردی در زندان باشد درست نیست.
این پیرمرد که به خاطر مسائل ناموسی در زندان بوده، 15 سال پیش آزاد شده و هراز گاهی به بهانههای مختلف
از دیگران کمک گرفته و در آخرین مورد نیز پیش از عید، 200 هزار تومان از کمیته امداد
گرفته و در آنجا هر چه از او درباره آدرس محل سکونتش پرسیدهاند تا بتوانند وی را تحت
پوشش قرار دهند، پیرمرد حاضر به دادن اطلاعات و آدرسش نشده و تنها خواستهاش پرداخت
اجاره بهای مسافرخانهای بوده که شبها را در آنجا سپری میکرد.
5 سال قبلتر هم با یک آستین بدون دست به کمیته
امداد مراجعه کرده و گفته که در زندان دستم را قطع کردند! بعد از اینکه کمک مالی را
دریافت کرده و از کمیته خارج شده، یکی از کارمندان، وی را تا مسافتی تعقیب کرده و دیده
که وقتی از محل دور شده، دستش را از آستین خارج کرده!
**
دیرم شده و با عجله سوار تاکسی خطی میشوم که دو مسافر دیگر
هم به جز من دارد. راننده از وضعیت گرانی و درآمد اندکش برای مسافری که روی صندلی جلو
نشسته ناله میکند. قوطی خالی اسپری آسماش را از داشبورد در میآورد و نشانمان میدهد
تا بگوید که هفتهای یک قوطی از همینها را خالی میکند. تاکسیاش اجارهای است و باید
پول صاحب ماشین را سر هر ماه بپردازد. لاستیکهای هر چهارچرخ ماشین کهنهاند ولی او
پولی برای تعویض آنها ندارد. هر دو مسافر که به مقصد رسیدهاند با فحش به گرانی او
را همراهی میکنند و پیاده میشوند. راننده مردی است 60 ساله که همچنان به گلایههایش
ادامه میدهد و با لفظ "دخترم"، خطابم میکند تا به باقی حرفهایش گوش کنم،
مستاجر است و دو دانشجوی دختر دارد که خرج آنها هم بالاست.
دلم به حالش میسوزد. از او میخواهم شمارهای در اختیارم بگذارد
تا او را با موسسه خیریهای که داروی رایگان در اختیار نیازمندان قرار میدهد ارتباط
دهم. میگوید که موبایل ندارد. شماره تلفن خانهاش را میخواهم، باز هم امتناع میکند
و دلیلش این است که دوست ندارد دخترانش متوجه موضوع شوند و خجالت بکشند. بلافاصله میگوید
اگر میخواهی کمک کنی همین الان کمک کن! من که به مقصد رسیدهام، با گفتن اینکه در
همین حد میتوانستم کمک کنم پیاده میشود. ماجرا را به همسرم تعریف میکنم و او با
گفتن "ای دل غافل" میفهماند که
او هم گیر این راننده تاکسی افتاده و وقتی اسکناس 10 هزار تومانی برای پرداخت کرایه
هزار تومانی داده، برای کمک به آن پیرمرد، با کلی عذرخواهی بابت اینکه به غرورش
برنخورد، باقی پول را نگرفته و حالا متوجه
کلاهی که سرش رفته میشود و حسی از حماقت و خشم به خاطر آن همه دلسوزی سراغش میآید.
در این دو ماجرای واقعی، پیرمردان نقش اول را بازی کرده و هیچ
کس شکی به آنها نمیکند. چنان حرفهای و قابل باور و با جزئیات داستانشان را تعریف
میکنند که کوچکترین ظنی در کسی ایجاد نمیشود و اغلب ما که مردمی احساساتی هستیم خیلی
زود این داستانها باورمان میشود و وقتی متوجه دروغ بودن همه آنها میشویم، در دل
از سادگی و حماقتی که به خرج دادهایم لجمان میگیرد و به خودمان قول میدهیم دیگر
به هیچ نیازمندی اعتماد نکنیم، ولی چند روز بعد، با دیدن کسی که داستان پرسوز و
گدازتری از زندگیاش برایمان تعریف کرد و تحت تاثیرمان قرار داد، این قولها را فراموش
میکنیم و اینگونه میشود که زنجان بهشت متکدیان شده، به گونهای که طبق گفته
معاون خدمات شهری شهردار زنجان، درآمد هر متکدی در شهر زنجان بطور میانگین بین ۶ تا
۱۰ میلیون تومان است.