هوای مطبوع صبحگاهی بر تمام تن
پارک نشسته بود و دور تا دور پارک نیز با درختهای تبریزی باشکوهی احاطه شده بود.
از تکانهای ملایم برگها میشد حضور نسیم را حس کرد و از آن خنکای دلپذیر لذت برد.
در لابلای شاخه های تنومند هم ، چند لانه ی کلاغ دیده می شد که خالی از سکنه بود.
در وسط پارک ،حوضی با نمای یک قوی سفید که جثه ی درشتی هم داشت، عمیقا به دل می
نشست. به خصوص وقتی از منقار بلندش ،آبها با صدای بلند به داخل حوض سرازیر میشد و
ماهیهای سیاه و قرمزِ زیبا و کوچک را فراری می داد.
وقتی شانه ستاره را دستی تکان
داد، بدون آن که برگردد، گفت: عاشق این خلوتم و توی دیوونه!
رها همانطور که در پشت نیمکت ایستاده
بود ،ستاره را محکم در آغوش گرفت و گفت: من فقط عاشق ستاره ای هستم که اصلا شبیه
ستاره نیست.
ستاره بلند شد و با تعجب گفت:
چه بوی خوشی ازت میاد؟!
رها خمیازه ای کشید و گفت :می
بینی که اصلا آرایشم نکردم. حتی بدون خمیردندون
،مسواک زدم. آخه تموم شده بود.
ستاره، رها را به طرف خودش کشید
و گفت : تو بدون آرایش ، خیلی زیباتری!
رها: گفتی چندبار بهم!
و باز خمیازه کشید.
ستاره : شب خوب نخوابیدی؟ نقاشی
کار میکردی؟
رها: همش یه ساعت! اونم دم
صبح!
ستاره:اما من دیشب عین مرده ها
افتادم روی تخت و خودِ صبح بیدار شدم ولی نمیدونم چرا هنوز تنم کرخته!
رها: خب! تو شبهای زیادی بیدار
موندی. حالاها حالاها جبران نمیشه اون کم خوابیهات!
ستاره: یه امروز من باید اینطوری
عطش پیدا کنم؟!
آرام بلند شد و رفت سر آب و
نگاهی به ماهیها کرد و گفت: مهمون نمیخاین؟
-چرا؟ بفرمایید آب!
ستاره ،دست و صورتش را حسابی
آب زد و کمی هم به طرف رها پاشید و گفت: چه ماهی نازی بودی و نمی دونستم!
رها خود را کمی عقب تر کشید و
با همان صدای قبلی گفت: من همیشه ناژم!
ستاره به رها نگاه کرد و گفت:
مادر خیلی خوبی میشی تو!
رها آهی کشید و گفت: کی؟
ستاره: راستی اون وکیله چی شد؟
رها: ای بابا! ولش کن اصلا!
ستاره: این همه خواستگار خوب!
سخت می گیری دیگه!
رها: ستاره ؟؟؟!!!
ستاره منتظر ماند رها حرفش را
تمام کند اما رها سرش را پایین گرفت و حرفی نزد.
ستاره: مرد خوبی بود که!
رها: ارواح عممش! ازم خواست تو
دفترش کار کنم و نقاشی رو بزارم کنار!
ستاره تعجب نکرد اما در جوابش
پاسخ داد: یه تابلوی تو کلی درآمدشه! چی فکر کرده مردک؟!
رها: ولش کن تو رو خدا!خودت
چرا ازدواج نمیکنی؟بعد یک شوق ناگهانی وجودش را فرا گرفت و ادامه داد: منو دعوت کنی
خونه تو و با هم غذا بخوریم. بعدشم ببینم شوهرت هی قربون صدقه ات میره!
ستاره دستهای رها را نوازش کرد
و با خنده جواب داد : خودتو نیگا نکن منو تحمل میکنی! من خیلی گوشت تلخم. اصلا کسی طرفم نمیاد.دفتر حساب خواستگارام
صفره!
رها خوب می دانست دل ستاره
هنوز در گرو آن عشق نا فرجام می باشد و به همین دلیل برای همیشه قید ازدواج را زده
است. ولی در این مورد ترجیح می داد سکوت کند.سکوتی که رها از آن رنج می برد خیلی
هم نگران بود.
دست ستاره را به آرامی نوازش
کرد و گفت: من باید برم خونه. فکر کنم تا خود شب بخوابم.
ستاره: ای جانم! باشه برو.
صدات کردم بهت بگم من چند شب نیستم. برو خونه ی ما و حواست به گلهام باشه. می ترسم
چند روزی که نیستم گلها از تنهایی و بی آبی دق کنند.
رها: کجا میخوای بری که؟
ستاره! جایی که امیدوارم دل مرده ام زنده بشه!
بعد خیلی سریع از داخل کیفش ،
کلید خانه و سوئیچ ماشین را گذاشت کف دست رها و لبخندی زد و گفت: black رو هم لطفا مدتی تحمل کن.
رها: بدون ماشین کجا میری که!
ستاره: همین نزدیکیها. غذای black هم تو یخچاله!
رها: وای نه! اون گربه ی خپل
نمیخواد بزاره من بخوابم!
ستاره: نه! اینطوریام نیست .اینقدر
تنبله، غذاشو که بدی و بغلش کنی ، همچین میخوابه که باورت نمیشه.
بعد آرام رها را به گرمی در
آغوش گرفت و گفت: سه روز دیگه ، صبحونه رو با هم می خوریم. املت داغو پر از ادویه!
و سپس عقب عقب از رها دور شد و
از همان جا با دستهایش چند بوسه برایش فرستاد. رها هم صورتش را با دستهایش محکم
گرفت و وانمود کرد که از داغی بوسه هاست که صورتش می سوزد.
ستاره خندید و دستی تکان داد و
سپس به آرامی از او دور شد ...
این داستان ادامه دارد ...