به راسته رنگرزها رفته بودم تا حال و هوایم عوض شود اما خبری از این راسته با ریسههای رنگارنگ نخ نبود و خامههای رنگارنگ و زیبا که روزگاری بر روی طنابی از این سر راسته تا آخر کشیده شده بود؛ امروز خالی از رنگ بود و به نظر میآید کسی دیگر رغبتی برای ادامه این هنر رنگین کمانی و زیبا ندارد
زهره میرعیسیخانی- به راسته رنگرزها رفته
بودم تا حال و هوایم عوض شود اما خبری از این راسته با ریسههای رنگارنگ نخ نبود و
خامههای رنگارنگ و زیبا که روزگاری بر روی طنابی از این سر راسته تا آخر کشیده شده
بود؛ امروز خالی از رنگ بود و به نظر میآید
کسی دیگر رغبتی برای ادامه این هنر رنگین کمانی و زیبا ندارد.
راسته رنگرزیهای
زنجان امروز به فراموشی سپرده شده است اگر چه این راسته روزگاری پر رونق بوده است.
به گفته یکی از هنرمندان پیشکسوت؛ راسته بازار رنگرزها در گذشته رونق بالایی داشته
و یکی از راستههای شلوغ بازار زنجان
محسوب میشده است تا جایی که
گاهی دعواهای لفظی نیز برای دریافت خدمت زودتر بین مردم در میگرفته است.
کل بازار را به دنبال رنگرزی گشتم و آخر
سر با چند تلفن توانستم آدرس هنرمندی را که در این حرفه فعالیت دارد پیدا کنم تا بتوانم
با او در مورد این هنر فراموش شده به گفتگو بپردازم.
آن روز هم که از جلوی سرای قجر رضا رد
میشدم به خودم گفتم سری به این هنرمند دوست داشتنی که در این سرا کنار پیر پالاندوز
شهرمان مشغول فعالیت است، بزنم تا شاید این دفعه او را ببینم. این سرا برای من ماجراهای
زیادی داشته است. بارها و بارها به آدمهای این سرا فکر کردهام و به این اندیشیدهام
که چه قدر چیزهای قدیمی جان دارند و در بطن زندگی ما گم شدهاند. چیزهایی که روزی روزگاری
رونق فراوان داشتهاند و رفته رفته با گذشت زمان از رونق افتادهاند.
پدر بزرگ رنگرز که رنگهای زندگی را در
تار و پود فرشهایمان میریخت، در گوشه مغازه با دوستهایش نشسته بود و گل میگفت و
گل میشنفت.
وارد مغازهاش که شدم جمع صمیمی دوستان
کنار هم را برای مدتی به هم زدم و وقتی حرف از آن شد که از حرفه فراموش شدهاش بگوید
پیرمرد رنگرزمان کاسه کوچک کنار دستش را پر از زردآلوهای خشک کرد و گفت که برود تا
این زردآلوها را بشوید و بیاورد تا وقت صحبت دست خالی نباشیم.
پدر بزرگ میگوید که نامش محمود اسکندریون
است و قریب 62 سال است که در زنجان رنگرزی میکند. شصت و دو سالی که از وقتی از سربازی
برگشته است شروع شده است و تا به امروز ادامه داد.
دارم سعی میکنم پدر بزرگ را با این دستهای
لرزان و عینکی که بر چشم دارد در ایام جوانی تصور کنم. او از سربازی برگشته است و مثل
همه جوانهایی که امروز از سربازی برمیگردند به دنبال کاری است که شروع کند و به دست
بگیرد تا آیندهای را به واسطه این شغل برای خود بسازد.
جوان جویای نامی که وارد بازار میشود
و برای خود حرفه رنگرزی را انتخاب میکند تا با رنگها درگیر باشد و در همین گیر و
دار روحیهاش از زرد به سبز متمایل شود و از سبز به قرمز. امیدوار باشد و مثل خورشید
طلوع کند و به مرحله سبزی برسد و پیشرفت کند و به نقطه عاشقی برسد که قرمز است. او
عاشق حرفهاش است و این را میشود از حرفهایش فهمید.
مغازهاش حالا ساکت و سوت و کور است و
کمتر کسی است که راهش این طرفها بخورد. او در یکی از مغازههای سرای قجر رضا مشغول
کار است و در کنارش با اندکی فاصله پیر پالان دوز شهر مشغول به کار است.
او از گذشته میگوید و از سرای قجر رضا
که به گفتهاش در قدیم در خیابان «مسگرهای بالا» واقع بوده است. خیابانی که امروز
با نام «توحید» شناخته میشود و پر است از مغازههایی که صنایع دستی و ظروف مسی میفروشند.
پدر بزرگ رنگرز ما میگوید حرفهاش را
از کربلایی اسد یاد گرفته است. کربلایی اسدی که از قدیمیهای این حرفه در زنجان بوده
است و سالها در این حوزه فعالیت داشته است.
او از بازار کسب و کارشان در گذشتههای
دور حرف میزند و میگوید که با برادرش در همین سرا مغازه داشته است و در آن روزها
کسب و کارش رونق بیشتری داشته است و علاوه بر اینکه صبحهای زود در مغازه مشغول بوده
است بعد از ساعت 3 ظهر میآمدیم و تا نه شب فعالیت داشتیم. در طی آن سالها نیز به
دلیل اینکه فرشهای دست بافت زیادی بافته میشد، کسانی که فرش میبافتند رجوع میکردند
تا «ارقشهای» فرش را رنگرزی کنم.
پدربزرگ به ما میگوید که در قدیم به صورت
دستی به رنگرزی «ارقش» فرش میپرداخته است و امروز این کار به صورت ماشینی شده است
و بسیاری از کارها را آسان کرده است.
او بلند میشود تا دستگاه را روشن کند و به ما روند
کارش را نشان بدهد. از زیر عینکی که چشمهایش را درشتتر و مهربانتر نشان میدهد؛
خیره به ما با لهجه ترکی که حاکی از صمیمیتش است میگوید که نخها را در دستگاه قرار
میدهیم که معمولا یک دسته نخ است که بر اساس اینکه مشتری چه میزان نخ آورده باشد ممکن
است چند بار در دستگاه قرار گیرد و دستگاه که روشن شد شانههای دستگاه نخها را در
دستگاه حرکت میدهد و این نخها رنگ میگیرند.
به اینجا که میرسد ما را به سمت دستگاه
دیگری هدایت میکند و میگوید که بعد از اینکه نخها را از دستگاه اولی خارج کردیم
در این دستگاه برای بار دوم قرار میدهیم و با روشن کردن دستگاه و چرخش آن صدای دور
گرفتن دستگاه مثل سوتی فضای ساکت مغازهاش را در بر میگیرد.
حرفهایش را ادامه میدهد و با صدای خشداری
که روح آدمی را جلا میدهد، میگوید که در این دستگاه دستههای نخ برای اینکه نخ بهتر
رنگ بگیرد با سرعت بالا چرخش میکنند و پس از آن دستگاه را خاموش میکند، میتوان او
را در سالهای دور دید که پس از خاموش کردن دستگاه؛ نخها را دسته دسته به سمت حوضچه
کوچکی هدایت میکند که در کنج مغازه است تا آب اضافی نخها خارج شود و آنها خشک شوند.
او میگوید: او تنها نخ ارقش فرش را رنگرزی
میکند و خامه را که اغلب از اصفهان و تبریز میخرند و برایش میآورند تا رنگ کند را
قبول نمیکند.
پدر بزرگ از روزی حلال میگوید و ادامه
میدهد که با پول این حرفه 6 دختر خود را بزرگ کرده و به خانه بخت فرستاده است و روزی
حلال او همیشه پربرکت بوده است و کفاف خانوادهاش را داده است.
دستهای پینه بسته او که با لرزش همراه
است واقعیتهای زیادی را در خود گنجانده است و خیره به این دستها به حرفهایش گوش
میدهم که میگوید: در گذشته دو نفر در این حرفه فعالیت داشتند و حالا پس از سالها
که این حرفه کمکم دارد به فراموشی سپرده میشود و تنها او است که در این زمینه فعالیت
دارد.
و من دلم از این حرف میگیرد و با خودم دوباره فکر میکنم
که چرا چیزهایی که روزی رونق داشتهاند و در بطن زندگیمان هنوز جان دارند، آرام آرام
به فراموشی سپرده میشوند؟