در سفری به تهران می خواستم وارد رستورانی شدم که نوشته پشت شیشه درب ورودی نظرم را جلب کرد. «ورود حیوانات خانگی ممنوع» ! با حیرت به اطرافم نگاه کردم در بیرون محوطه سالن افرادی را دیدم که حیوانی در آغوش و یا در کنار خود با دستی در قلاد حیوان ایستاده بودند.
پایگاه خبری صدای زنجان نیوز/ در
سفری به تهران می خواستم وارد رستورانی شدم که نوشته پشت شیشه درب ورودی نظرم را
جلب کرد. «ورود حیوانات خانگی ممنوع» ! با حیرت به اطرافم نگاه کردم در بیرون
محوطه سالن افرادی را دیدم که حیوانی در آغوش و یا در کنار خود با دستی در قلاد
حیوان ایستاده بودند. از ورود به رستوران منصرف و در صندلی مقابل سالن نشستم. به
تماشای حیوانات خانگی پرداختم. جوانی را دیدم که با سگ کوچولوئی به طرفم آمد و با
اجازه در کنار من روی نیمکت نشست و سگ را در کنار خود قرار داد و گفت: «بخور پسرم.
بخور عزیزم، خیلی وقته چیزی نخورده ای؟!» و ظرف غذایی در مقابل او نهاد. نگاهی به
جوان و نگاهی به پسرش کردم بر حیرت ام افزوده شد. بی اختیار پرسیدم: «فرزندی
ندارید؟» گفت: چرا این هم یکی از آنهاست. لحظه به لحظه بر تعداد قلاده به دستان
افزوده می شد. به خانه یکی از اقوام رفته تا حیرتم را فراموش کنم. در حالیکه لحظه
ای نمی توانستم آن
صحنه ها را از خاطرم ببرم.
در
بدو ورود به خانه آنها روی میز ناهار خوری گربه ای کوچک و سفید را دیدم که در
آرامشی میان پتوی خوش رنگی خمیده بود. بعد از مدتی گربه قهوه ای رنگی را دیدم که
در روی مبلی بالا و پائین می پرید.
بی
اختیار از مهربان پرسیدم هزینه نگهداری این دو حیوان در ماه چقدر است؟! زن بادی به
غبغبه اش انداخت و با اشاره به کیسههایی که کنار دیوار آشپزخانه درهم روی هم چیده
شده بود گفت: کمکم ماهی5 الی6 میلیون تومان.
گفتم:
هر دویشان.
گفت:
هر کدامشان. و افزود نگهداری اینها از سگ کمتر است چون اینها دیگر گردش نمی خواهند
و مجبور نیستم آنها را برای هواخوری بیرون ببریم ولی مادرم که سگی دارد در نگهداری
آن این روزها که خودش پای رفتن ندارد عاجز شده است. چون مجبور است هر روز آن را
برای هواخوری بیرون ببرد. البته شنیدم که این روزهابرای این کارگر استخدام کرده است.
در
همین موقع صدای تلویزیون را که از کانالی پخش می شد نظرم را جلب کرد. شنیدم که
گوینده می گوید: «بیش از 80% مردم ایران زیر خط فقر زندگی می کنند.» میزبان از
سکوت من خسته شد و شروع به صحبت کرد با مخاطب قرار دادن من سئوال کرد شما ندارید؟!
گفتم چی: گفت: حیوان خانگی دیگر؟؟
گفتم:
مخارج نگهداری آنها را ندارم.
گفت:
خدا روزی رسونه. اینها هم خودشون روزی دارند.
این
بار حیرت ام افزون تر از قبل به سراغ من آمد. ماندم که چه جواب بدهم.
چهره
زنان و مردانی در نظرم مجسمه شد که با سر در زباله دانی ها فرو سپردند و به مغازه
های که بر سر درشان نوشت شده: «ضایعات خریداریم.»
آیا
در کنار ورشکست شدن کارخانه ها و کارگاه ها و... این خریداری هم شغل جدیدی است؟
بیکاری وآمارش را در ذهن
بیمارم شمارش کردم و نتوانستم رابطه ای بین مخارج این حیوانات و خانواده ها پیدا
کنم. ماندم حیران و
سرگردانم.
چگونه،
کودکان کار فراموش شده اند، کوله برها، کارتن خواب ها و...؟
در
عوض نگهداری از حیوانات خانگی در روز شده است و دلسوزی به حال این حیوانات همه
گیر. چرا این همه تکدی
گری در کل شهرهای کشور نادیده گرفته می شود؟
در
میان گفتگویم با زن میزبان گفتم: بهتر نبود بجای این دو گربه یک بچه را به فرزندی
قبول می کردید؟
با
غیضی گفت: اوه. نمیدانی گرفتن فرزند چه دردسرهایی دارد، چقدر آدم را گرفتار می
کنند. به هیچ وجه راحتی این کار را ندارد. تازه از کجا معلوم اون بچه ما را دوست
داشته باشد و جنس اش خوب باشد!! سکوت بین ما حاکم شد تا صدای گربه ها که با هم
دعوا می کردند این سکوت را شکست و زن سراسیمه برای آرام کردن آنها از من دور شد. در حالیکه گربه سفید را در
آغوش داشت به طرف من آمد.
رو
به من... می بینید چه ناز است به چشماش نگاه کنید. مثل چشم های شا آبی است.
حرفی
نداشتم. در خیابان مردی را دیدم که سگی بسیار بزرگ را در آغوش گرفته و به خودروها
التماس می کند که
نگه دارند. به طرفش رفتم گفت: تو رو
خدا کمک کنید ماشین بگیرم، رامپی حال ندارد و او را به دکتر برسانم.»
رامپی
به طرف من براق شد. مرد او را نوازش کرد و گفت: نمیرم. آرام باش با تو کار ندارد.
آنقدر
ذهنم درگیر شده بود که کارهای روزمره ام را فراموش کرده بودم و آمارها را مرور می
کردم آیا دروغ است. آمار
زیر خط فقره؟ آمار بیکاران، آمار بالا رفتن نرخ ارزاق، صف نان، بیکاران کنار
خیابان. زنان و مردان
بازنشسته. و آنچه از خوشبختی حیوانات خانگی می دیدم؟! و در همین حال زنی را دیدم
با خودروی آخرین مدل که
سگی از پنجره اش بیرون را نگاه می کند و پسری که با دستمالی به دست می خواهد شیشه
ماشین خانم را پاک کند و در حال عبور زنی را دیدم که با سگی که پوشک داشت سلانه
سلانه می رود.که بیاد سهراب
گفتم:
گون
از نسیم پرسید، به کجا چنین شتایان
بهر
آنجا که باشد به جز این سرا سرایم.