هرکسی آب و خاکی بیابد، سپس در
فقر نشیند، پس خداوند او را از رحمت خویش دور کند. حضرت علی (ع)
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا
هیچکس نبود، زیر گنبد کبود، می خروشید همه رود، سبزه چتر میگسترد، غنجه لبخند میزد
گل و ریحان توی دامان نسیم، پا به پای زندگی رقص میکرد، نغمه بلبل و غوک از هراس
جنگل، کمکی می کاهید. آبها آبی بود، آسمان آبی تر، نور فواره خورشید چه قشنگ می
بارید. رقص رود بر دل دشت، شور و شوق زندگانی می کاشت، دل گشائی همه جا منزل داشت،
دامنِ کوه در آغوش چمن زیبا بود، رود پرجوش و خروش، رقص فریبایی داشت، مار پرکار
فلک را می ماند، در و دروازه نبود و همه جا مال خدا، پیکر بکر زمین تشنه زائیدن
بود، طبیعت بوی خدایی می داد، زندگی جاری بود، همه چیز تازه و تر، غلیان شور و شر،
دنیا دنیایی عجیب، دنیا دنیایی غریب، دنیا گستردهتر از حالا بود، رو همین زمین ما،
چندتا آدم، شایدم آدم تر، لخت و عور، صبح تا غروب، پی قوت لایموت، پا به پا و سر
به سر، توی کوه و جنگلا، بین میلیونها بلا، می دویدند و تلاش میکردند، لاشه و ریشه
و میوه، کمکی می یافتند وصله کاری شکم میکردند.
با هزار زحمت و زور، وقتی می
رفت دیگه نور، نیمه سیر تنگ غروب، دیده تنگ، تنگ می کرد عرصه کار، دست زجنگ می شستند چونکه گم میشد راه، از
هراسی جانکاه، زیر هر تخته سنگ، داخل هر شکاف، سر سنگین را سبک می کردند.
تا سَحر سِحر فلک رخت شبش جمع
می کرد. روز می آمد و از نو، پی روزی به طلب می رفتند. جانورهای زیادی پی آنها
بودند تاکه شاید شکمی سیر کنند. جنگل و قانون جنگل همه جا حاکم بود. مردن و هیچ
شدن راحت بود. سفره دره و جنگل پر از بود و نبود. سیل بی پیر، چه بیداد می کرد،
لانه مرگ هزاران جا بود، همه چیز و همه کس دست به دست میدادند، تا بشر، شر خودش را
ز فلک باز کند، ناامیدی و زوال ساز کند. آدما راز و نیاز کردند و صلاح خود را، در
سلاح دیده و دیده به جهان وا کردند.
دم به دم، دم کشیده دام به کام
گستردند. سر هر جنگل و راه، با چوب و برگ درختی سر چاه، تلی از تله مهیا کردند.
چوبدست ها ساختند تبر و شمشیر سنگی، و گرز به میان آمد، نوبت توشه و همیان آمد، کم
کَمَک کم شد عزاهای غذا، دست بر قضا، هرکسی زوری یا اندیشه ای را پیشه داشت در دل
و جان جماعت ریشه کاشت، زورمندان، بهره مند دسته ها گردیدند، خیر دیدند، تا که روزی
یا شبی، یک مادری یا خواهری بر اتفاق، بذر ارزان یا که گندم یا که جو را، سینه پاک
زمینی پاشید و عجب معجزه دید. پسِ ایامی چند، چند برابر دروید، کشت و کار، کار
جماعت ها شد. هرکجا آیی و و خاکی چو، مهیا می گشت، بذر امید و حیات می کاشتند،
خانه ها می ساختند، پی روزی به زمین می تاختند.
ز سَر و مایه سَر، سرّ زمین را
یافتند. لحظه لحظه، ذره ذره ساختند، پرداختند، طرح نو از پی طرحهای دگر انداختند.
روز بروز، روزی فراوانی یافت. آدما، ترمه قبا، حاکم مطلق به جهانی گشتند که اسیرش
بودند. بردگان فیروز، برده نفس شده، نسل فراوان بوجود آوردند. بذر آز و طمع مال و
منال بسیار، بسیار کاشته شد. همه چیز از یاد رفت. هرکسی کار خودش بار خودش، آتیش
به انبار خودش را جوئید، گل حسرت بوئید، علف هرز حیات در دل شهر و دل ما ریشه
دواند. داشتن شد همةی بود و نبود، سود پی سود، اتم کوچک و ریز، دنیا گشت، دنیا، دنیای
غم و بلوا گشت. خنجر صنعت و علم، سینه ایام شکافت. وزن آدم های شش میلیاردی، گرده
زخم زمین را به نمک مالانید، دل و روده زمین بیرون ریخت. خون دیرینه اون مکیده شد،
دریا و معدن و جنگل، همه تاراج شدند، رگه های عریان، مال این و اون و اونهای دگر
گردیدند، عَلَم عِلم، قداست ها یافت، توی جنگل، جای افرا و صنوبر، جای کاج، لوله و
آهن و دودکش همه جا، جا گرفت، خرد و عقل و محبت دیگه، سوغاتی شد، همه چیز قاطی شد.
آهن و دود و شرارت رودی از خون و کثافت بوجود آوردند.
دل دریایی دریا، جای دفن آشغال
و زبالههای اتمی گردیده است. دود و سم جای هوا می چرخد، جای ماهی توی آب، قوطی و
لاستیک و آشغال به شنا مشغول است. آسمان، تیره چو دلها گشته است. مردن و نیست شدن یک
قدمی است، توی جنگل، جای افرا و صنوبر، غول نکبت به بیابان زایی، می کند گستره خویش
وسیع. با چَرا، چِرا زمین می سوزد. چشم حسرت به علف میدوزد. وای بشر شر شده است.
بذر تخریب و تباهی تویِ دامانِ تمدن به جهان ریشه زده است. تشنگان لب دریا نگران
نانند، نگران آنند که نیابند ماهی، که نروید بذری. آب مشروب، مبدل به همان آب حیات
گردیده است، بذر تخریب نگاریم دگر، چون زمین تب دارد. وه چقدر تاب دارد، همه جایش
گرم است. کم کَمک می لرزد، خشم او لرزةی شهرهای بزرگ، غم او تیرگی ابر و هواست .
اشک او اشکِ شرر بار یتیم، پر هراس و پربیم. نعره آتشفشانش سوت پایان حیات!
مرگ هر پرنده و ماهی رود، زنگ
مرگ و رنگ مرگ است و تمنای زمین:
نسلِ فردایی هست. عشق را عاطفه
را دریابید!
«مگذارید بمیرد جنگل، که جهان
در خطر است.»
انتهای پیام/