کد خبر: 16369
1404/07/01 - 9:53


یادداشت/ داستان کوتاه/ فرهاد ناجی

اتوبوسی با موتور جت!

یکی بود یکی نبود، در سرزمینی خیلی خیلی دور، آن‌قدر دور که حتی GPS هم آدرسش را پیدا نمی‌کرد، راننده‌ای زندگی می‌کرد با گواهینامه پایه صفر! پایه صفر یعنی چیزی فراتر از پایه یک؛ در حد خلبانی، یعنی اگر هواپیما دستش می‌دادند، احتمالاً برای خرید نان هم با هواپیما می‌رفت نانوایی.

پایگاه خبری صدای زنجان

پایگاه خبری صدای زنجان نیوز/ یکی بود یکی نبود، در سرزمینی خیلی خیلی دور، آن‌قدر دور که حتی GPS هم آدرسش را پیدا نمی‌کرد، راننده‌ای زندگی می‌کرد با گواهینامه پایه صفر! پایه صفر یعنی چیزی فراتر از پایه یک؛ در حد خلبانی، یعنی اگر هواپیما دستش می‌دادند، احتمالاً برای خرید نان هم با هواپیما می‌رفت نانوایی.

باری، به این راننده افسانه‌ای یک اتوبوس درب‌وداغان دادند؛ اتوبوسی که آن‌قدر مسافر داخلش چپانده بودند که مسافر آخری را با فشار هیدرولیکی جا داده بودند. البته مشکل کوچکی هم بود؛ اتوبوس روشن نمی‌شد! مسئولان هم که همیشه برای راه‌اندازی پروژه‌های ملی راهکار دارند، همه با هم، از پشت، اتوبوس را هل دادند، انداختندش داخل سراشیبی و با لبخند گفتند: «بفرما، حل شد! برید به سلامت!»

راننده قصه ما چون پایه صفر داشت، دست‌به‌فرمونش معرکه بود. دو دستی، پنج‌انگشتی و حتی گاهی با ۳۲ دندان فرمان را می‌چسبید! هر دست‌اندازی در حد کوه دماوند را با همان سرعت رد می‌کرد. برای همین، اتوبوس که هر بار پرواز می‌کرد، راننده خیال می‌کرد کاپیتان پرواز است و دچار دست‌انداز هوایی شده‌است.

یک جا نزدیک دست‌اندازی در حد قله اورست، دلش لرزید و گفت: «خب بذار لااقل اینجا یه نیش ترمز بگیرم.» اما چه فایده؟ تازه فهمید اتوبوس ترمز ندارد! پدال‌ها فقط گاز و کلاچ بودند. با خودش گفت: «عیب نداره، دنده کم می‌کنم.» کلاچ را که گرفت، نه تنها دنده جا نرفت، بلکه اتوبوس مثل موشک ناسا بیشتر شتاب گرفت!

از ته اتوبوس یکی داد زد: «حاجی! از بس تند می‌ری، بدونِ سیلی صورتمون سرخ شده؛ لااقل کولر بزن، سرخمون بشه صورتی!» راننده غر زد: «کولر کجا بود باباجون! مگه نمی‌دونی ناترازی کولر داریم؟» یکی دیگه داد زد: «آقا جان، بزن کنار، لااقل یه دست‌به‌آب بریم.» راننده جواب داد: «ناترازی آب رو یادتون رفته؟! ما مستقیم تا مقصد می‌ریم، ایستگاه نداریم. می‌خواستی سوار نشی!» یکی دیگه غر زد: «آقا، ما از اول سوار بودیم، شما بعد ما سوار شدی!» راننده با ابرو به شاگردش اشاره کرد: «یارو رو از در پشتی بنداز پایین، ماشین سبک شه، تندتر بریم.»

مسافرها هم بیکار نبودند؛ یکی فال قهوه می‌گرفت، یکی وصیت‌نامه صوتی ضبط می‌کرد، یکی هم روی صندلی بغلی نوشته بود: «اگه زنده موندید، این خط، این نشون!»

اتوبوس همین‌طور با سرعت می‌رفت تا رسید به کوهی بزرگ. قرار بود وسط این کوه تونل بزنند، اما به خاطر ناترازی مالی، فقط نقاشی تونل را روی کوه کشیده بودند! یک نیم‌دایره سیاه و کج‌ومعوج که از دور بیشتر شبیه دهانِ بازِ گوریل بود تا تونل.

راننده لبخند زد و گفت: «آها، بالاخره رسیدیم به تونل!» و با تمام قدرت گاز داد... اتوبوس مستقیم رفت داخل نقاشی و خودش شد نقاشی به سبک کوبیسم!

قصه‌ ما به سر رسید؛ اتوبوس به مقصد نرسید، چون با دیوار سنگی برخورد کرد؛ اما مسافرهایش هنوز امیدوارند تونل بعدی واقعی باشد!

انتهای پیام/

اقدام کننده: مسئول تحریریه

صدای زنجانداستانیادداشتزنجان
sedayezanjannews.ir/nx16369


درباره ما تماس با ما آرشیو اخبار آرشیو روزنامه گزارش تصویری تبلیغات در سایت

«من برنامه نویس هستم» «بهار 1398»