کد خبر: 8423
1400/11/11 - 16:7


تماشاگه خلوت راز

معصومه نوروزی

پایگاه خبری صدای زنجان

و تلالو درخشان ناب انوار آفتاب بر امواج آرام رود و گذر نسیم ملایم و رقص شاپرک ها و رامشگری نیزارهای وحشی و عبور آرام ابرهای سفید و گردش مرغان بر روی آبی آرام و پرواز پرندهها در‌ کران آسمان بلند و گذر نسیم دلنواز، زیباترین تصویری است که چشم هر بیننده‌ای را می‌نوازد و روح هر رهگذری را بر سر ذوق می‌آورد. دیدن رقص نیزارهای وحشی بی‌درنگ صدایی در گوش آدمی زمزمه می‌کند، صدایی از اعماق جان خویش، که می‌نوازد و می‌خواند! گاهی از نجواها و آواها! و گاهی از شکایت‌ها و حکایت‌ها! شکایتی از داغ مهر سینه که با ابزار گداخته می‌گدازند دل را و سوزناک تر از همیشه به یغما می‌برند هوش را!

«  بشنو از نی چون حکایت می‌کند                                                     از جدایی‌ها شکایت می‌کند  »

بقول حضرت مولانا نی‌ها حکایتی دارند جانگداز از غم فراق را و دور شدن از وصال را! و بریده شدن و دور شدن از اصل را و به گرفتار آمدن در فصل را! خنیاگران سبز ، از فراق که می‌گویند درد می آید بر جان و خنجر می زند بر روان! قصه وصال چه خیال انگیزست و قصه فراق چه وهم انگیز! آن دمی که می‌دمند بر او، می‌گوید، از آنچه را که لحظه ها بر آن نظاره گر بوده است و قصه می‌گوید از اسرار نهانی را که در سینه مهر و موم کرده است، از رنج اسارتها و از شوق دیدارها! شرح می‌دهد، گاهی به دعا و گاهی به نجوا، گاهی به حیرت و گاهی به حکمت، گاهی به غیرت و گاهی به شجاعت! می‌گوید از زهری که سالها در رگهایش رخنه کرده و از چشمان گریانی که به انتظار سر‌تابانده و از دردی که به مغز استخوان سردوانده و از زخمی که تا ابد در جان‌ها به یادگار مانده! گاهی به حسرت و گاهی به حمایت!

و چقدر عجیب است، ناله‌های نی! با دم داغ و تب سوزان، آهش که بر خیزد چون راوی دلسوخته ، فغانش دنیا را زیر و زبر می‌کند!  و شرح می‌دهد از تن هایی که  به تنهایی جا مانده‌اند از قافله یاران، در زمین و زمان و از آتش هرمانی که شعله می‌اندازد به جان ققنوس‌ها و می‌آفریند  ققنوسان دیگری را! همچون ققنوسان کرخه و کارون، که سوختند در آتش خصم شیطان و غرق شدند با شجاعت در وقت نبرد و میدان!

شرحه شرحه می‌نوازد از میدان بزم دوست، از مردان و زنانی که می‌سوزند و آبدیده می‌کنند خنجر خود را و بدینسان می‌زنند بر جان و قلب نامهربانانی که در قلمرو عشق چمباتمه می‌زنند! می‌نوازند نی را و میبافند قصه‌های سرزمین کهن را، از سرداران و سربدارانی که سر درحریم یار پیشکش به ارمغان می‌آوردند! دلاورانی که به آتش حسرت می‌نوازند جان رقیبان را و به هلاکت می‌رسانند بد خواهان را و به آتش حسرت می‌سوزانند دشمنان را!

 قصه‌گوی قصه که می‌خواند، می‌گوید از آه غواصانی که جان را فدای حضرت دوست کرده‌اند و تفسیر می‌کنند، راز مردانی که دوشادوش هم و زنجیر وار دست در‌ دست هم ، به دور از دلبستگی، سینه سپر کرده‌ و حق معامله را اداء کردند ، که مبادا نگاه نامحرمی به ناموس و سرزمین مادری و خاک و مال آنها دوخته شده باشد ، می‌گوید از زنانی که با ناله در جان و با اشک کودکانشان را در سینه فشردند که مبادا دست اغیاری به هرزه به خطا رود!

 مطرب طبیعت که می‌نوازد گوش‌ها را، شرح می‌دهد از کام ها و ناکامی‌ها!  از حریم‌ها و حرمت‌ها! از نواها و از آرمان‌ها ! می‌سازد نی را و کوک می‌کند دل را و به اشکهای جاری، مرهم می‌گذارد نهان را ! و می‌گویند گاهی به سکوت، گاهی به شکوه و فریاد! از دم صحنه‌هایی که تماشاگه راز بوده‌اند! می‌گوید از تب تیر سربی و پیکان پرتاب شده از زه کمان‌ها ،که در گوشت و استخوان فرو رفته و دم بر نیاورده‌اند ! شکایت می‌کنند از دیدن صحنه‌های غم انگیزی که دلشان را خونین کرده از دیدار و شاهدان میدان رزم و بزم دوست! گویی نی آدمی بوده است، که آوایش بی شک شبیه آه غمخوار است و طنین غمگسار!

گاهی در کالبد دلباختگان کارون بوده است و گاهی در پیکر دلدادگان فرات! سوز نی، سوز داغ میل گداخته نیست ، سوز غم جان‌هایی است که از سر مودت، بی سر مانده‌اند ! و در فرات به تماشا نشسته‌اند به درد بی‌تکرار ، با دیدن سرداری که به حکم آب، با لب خشک و ترک خورده ، چشم و جان را فدای حضرت عشق می‌کند !

به وقت قصه، زخمش سرباز می‌کند به حکایت رزم آوران غریب و رشادت‌های شفیق!  به دلاوری مردان بی ادعا، که به وقت جهاد جان را به قربانگاه می‌آورند! و به وقت فاش کردن سر دلبری، نی می‌شوند در نیزار و عقیق می‌شوند در انگشتران، عقیق که می‌شوند در بزم دوست، گواه می‌گیرندش به دست سرداری که شبانه به حکم شیدایی در نبردها می‌تازد و از آمال و آرزوهایش می‌گذرد و عروس هزارداماد را سه طلاقه میکند! دست فصل شده از پیکر با نشان انگشتری از مولا و چه زیباست که هر دو خونخواهان عدالت و شهادت هستند، یکی خان و مان را با خود به صحنه قربانگاه می‌برد و دیگری از خان و مان می‌گذرد و قربانگاه را به آتش می‌کشاند!

و شب و روز برایشان معنا ندارد همچون عقاب تیز بین در فراز آسمان‌ها و همچون پلنگ تیزپا بر صحراها، میدان را بر نامحرمان  تنگ می‌کنند و برایشان خط و مرز معنا ندارد، برای مشق عشق زمان و مکان را به اسارت می‌گیرند از کرمان تا شام را! از مکه تا کربلا را!

انگشترهای زمانه به ما می‌گویند، گاهی از سرور شهیدانی که انگشت را به حکم مالکیت، با تیغ خنجر به ودیعه گذاشت و سینه‌اش، خرمن کوب اسبان تازیان شد و شبانه روز در میدان نبرد با کفتار‌های زمانه به ستیز برخاست و تبارش را به حکم دلستان به مسلخ عشق روانه کرد، یکی در دست حیوان صفتی خونخوار می‌ماند که به یک انگشتری، طمع می‌برد و دیگری می‌شود میراث مردمانی که انگشتر را در دل و جان‌شان به نشانه شجاعت و شهادت ارج می‌نهند! چه صحنه دلخراشی می‌شود دیدن دستی بی سردار و انگشتری بی‌یار! آری جوهر این مردان از روز آفرینش درّ گرانبهایی بوده است، که خداوند در دلشان به معرفت و عشق جا نهاده است! و بودند زنانی از تبار زینب ، که شهادت را جز زیبایی ندیده‌اند، وصف العشق ، نصف العشق!

انگشترها قصه‌گوی دیروز و امروز ما نیستند، چه بسا هر لحظه  انگشترهای زیادی به عشق و نام حسین حک می شوند! انگشترهایی باشند به دست دوستان و پدران و کودکانمان که گواه و شاهد و راوی عشقهای دیگری از جنس حسین باشند! اصلا عشق حسین فرق می‌کند، حسین می‌پرورد محبان را و از تربت خود متبرک می‌کند! و جانشان را با نامش صفای دل می‌دهد ، اصلا حسین فرق می‌کند، او داغ می کند و به آتش می‌کشد درون را و کیمیا می‌کند جان و تن را! اصلا حسین گلچین می‌کند مردان حقیقت را و به آنها مشق  می‌دهد معرفت را و می‌گسترد در وجودشان شجاعت و شهامت را و در آخر به یک باره از خود به خدا می‌برد این ناجیان عشق و معرفت را !

اقدام کننده: دبیر تحریریه

صدای زنجان
sedayezanjannews.ir/nx8423


درباره ما تماس با ما آرشیو اخبار آرشیو روزنامه گزارش تصویری تبلیغات در سایت

«من برنامه نویس هستم» «بهار 1398»