کد خبر: 901
1397/09/29 - 19:46


یلدا؛ تولد دوباره خورشید

با نگاهی به آداب و رسوم ارسال خنچه برای نوعروسان

پایگاه خبری صدای زنجان

زهره میرعیسی خانی- «ائل‌آی» از صبح که چشمهایش را در رختخواب باز کرد، منتظر بود تا شب از از راه برسد و شب یلدای خود را در کنار خانواده پسری سپری کند که بنا بود، زندگی‌اش را یک عمر با او بسازد.

برای خودش فال حافظ گرفت و چرخی در اتاق ها زد. دل توی دلش نبود و از صبح در خانه راه که می‌رفت، ضمن تمیز کردن خانه بهانه می‌گرفت.

منتظر بود شب از راه برسد و با چشم‌های خود ببیند که داماد برای او چه چیزهایی چشم روشنی می‌آورد و «خنچه» عروس او با چه چیزهای تزیین شده است...

کوچه پس کوچه‌های قدیمی را با دوچرخه‌ای که «خنچه» عروس را به پشت بسته بود، طی می‌کرد. به مقصد که می‌رسید و می‌خواست خنچه‌های آماده شده را به خانواده داماد تحویل بدهد تا همراه آنها برای عروس ببرند، زنان با دایره از راه می‌رسیدند و شروع می‌کردند به دایره زدن.

صدای دایره که توی محیط سرد کوچه می‌پیچید، زنان دیگر نیم‌نگاهی به خنچه عروس می‌انداختند و برای دختری که می‌خواست عروس این خانواده شود آرزوی خوشبختی می‌کردند.

صدای بی‌امان دایره، حکایت از شبی داشت که بنا بود خانواده عروس و داماد دور هم جمع شوند و گل بگویند و گل بشنوند.

دیگر از آن حال و هوای گذشته و آن طبق‌های بزرگ میوه و شیرینی و آجیل و آن روزهای خوش که عروس از صبح زود تا پاسی از شب مشتاق و منتظر خانواده داماد بود تا ببیند که چشم روشنی شب چله برای او چه می‌آورند، خبری نیست.

حالا در این شهر جز ساختمان‌های بلند و سر به فلک کشیده و بوق ماشین و درگیری‌های تمام نشدنی زندگی شهری خبری نیست. از آن کرسی‌های بزرگ و لحاف‌های سوزن‌دوزی شده که همه دور آن می‌نشستند و انار دان شده و هندوانه شیرین می‌خورند و به برکت این میوه‌های پردانه فکر می‌کردند که همیشه جادویی به نظر می‌رسیدند، خبری نیست.

انگار همه چیز درزندگی شهری و جادوی مدرن شدن آن گم شده باشد و آن قنادی کوچک و آن پیرمردی  که خنچه شب یلدا می‌بست در تاریخ فراموش شده باشند.

پیرمرد در یک قنادی کوچک شیرینی می‌پخت و در مناسبات مختلف خنچه می‌بست. از سال 1350 به این طرف در کار «خنچه» بستن بود و حالا دیگر کمتر به این کار می‌پردازد. سفارشات او اغلب خنچه عروس بود که سازه‌های چوبی قدیمی به شکل صندوق است.

او خنچه‌های عروس را با سیب‌زمینی و گل و پرچم‌های رنگی برای خانواده‌های داماد تزیین می‌کرد تا پسرش با دوچرخه آن‌ها را به در منزل داماد و از آنجا به در منزل عروس برساند.

طبق‌های بزرگ از شیرینی و آجیل و پشمک و هندوانه و انار و چند تکه لباس زمستانه و تکه‌ای طلا که می‌توانست گوشواره باشد به گوش عروس، همگی پشت دوچرخه کوچک پسر که پدرش، خنچه شب یلدا می‌بست، جای می‌گرفت و او بود و رکاب دوچرخه که باید می‌زد تا مسیر خانه عروس و داماد را به هم وصل کند.

پسرک تمام مسیر رکاب می‌زد و رکاب می‌زد و صدای دایره زنان در مسیر پشت سر او می‌آمد و گاه رشته افکارش را به هم می‌ریخت و او را از فکر کردن به اینکه عروس پس از دیدن چشم روشنی‌هایش چه طور خنده به روی لبش می‌آید و چه حسی دارد، باز می‌داشت.

توی مسیر که سوز و سرمای انتهای پاییز از صورتش نیشگون می‌گرفت‌، به گرمای کرسی مادر بزرگ فکر می‌کرد که حالا منتظر بود تا نوه‌اش هم از راه برسد و  برای او فال حافظ بگیرد و قصه کوراوغلی را بار دیگر با آب و تاب بیشتری تعریف کند.

از این سر شهر تا آن سر شهر رکاب می‌زد و همراه داماد و خانواده‌اش به خانه عروس می‌رسید تا شبی به یاد ماندنی برای هر دو خانواده آرزو کند. شبی که دیگر تاریکی نباشد و همه با در کنار هم بودن و گل گفتن و گل شنفتن شاهد تولد دوباره خورشید باشند و شب را با تمام سختی‌ها و تیرگی‌هایش پشت سر گذاشته باشند.

به در خانه عروس که می‌رسید پا از روی رکاب برمی‌داشت و عرق سردش را از روی پیشانی‌اش پاک می‌کرد و مادر داماد با چادر گل من گلی‌اش بنا می‌کرد به زدن درب خانه عروس و داماد با او پول شیرینی و حمل آن تا جلوی در خانه عروس را حساب می‌کرد و او می‌رفت که خودش هم به هندانه شب یلدا برسد.

در مسیر و موقع بازگشت به سمت قنادی پدر به این فکر می‌کرد که او هم برای عروس خودش در شب یلدا «خنچه» خواهد بست و عروس هم با لبخندهایش به او خواهد فهماند که چه قدر او را دوست دارد غافل از اینکه این رسوم هم مثل خیلی از رسوم دیگر از یاد خواهد رفت.

پیرمرد صاحب قنادی آن روزها که همه او را به نام آقای «عابدینی» می‌شناختند حالا کمتر خنچه عروس می‌بندد و گاه و بی گاه که کسی به رسم گذشته به دنبال احیای فرهنگ «خنچه» بستن سراغی از او می‌گیرد، خاطرات آن سالهای دور را به یادش می‌آورد که  هر طبق قیمتی حدود 100 تا 1500 ریال داشت.

او حالا به خوبی می‌داند که شب یلدا دیگر مثل گذشته حال و هوای خاص خود را ندارد و آن حس و حال نوستالژی که قدیم‌ها برف و شیره انگور و پشمک و باقلای و شلغم و لبوی داغ با خود همراه داشت کمتر محفلی با خود به همراه دارد و همه چیز شکلی تصنعی گونه به خود گرفته است. اما هنوز هم امید دارد به یلدا. به تولد خورشید از دل تاریکی‌ها و به  دور هم جمع شدن و شب را به خیر پشت سر گذاشتن.

 

#یلدا، خنچه، زنجان

اقدام کننده: روزنامه صدای زنجان

sedayezanjannews.ir/nx901


درباره ما تماس با ما آرشیو اخبار آرشیو روزنامه گزارش تصویری تبلیغات در سایت

«من برنامه نویس هستم» «بهار 1398»