فصل خزان طبیعت سررسیده و به زبان رنگها
خودنمایی کرده ، نوازش نسیم پاییزی بر گیسوان درختان، برگ ها را به رقص ریز و
چابکی درآورده و خنکای مطلوبی در جانها رخنه کرده و رهگذران نیز از این چشم انداز
لذت برده ، و اما صدای ملکوتی اذان در کل شهر پیچیده و دل ها را مملو از عشق و
اخلاص کرده و محبان را به مناجات فراخوانده و خواهان نیز به رسم محبوب، دعوت را
لبیک گفته و بساط دوستی پهن کرده ! « خوشتر
آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران »
در همین دقایق ، آفتاب شامگاهی نقاب خود
را بر چهره کشیده ، ماهتاب تابان نورش را بر گلهای فرشینه پاشیده ، ستاره های ریز
و درشت در پهنه آسمان جا خوش کرده و ریسه های رنگی ، انوار قوس و قزح وش را بر فضا
پراکنده و فضای خانه و کوچه را خواستنی تر کرده!
و اما در این لحظه مژده تولد نورچشمی داده
شد ، سور و سات شادی نیز به پا شد ، آویز ریسه ها نیز آویخته شد ، اجاق های غذا هم
در کنج حیاط به راه شد ، جشن ولیمه نیز برپا شد و هلهله و شادی و شور و شعف دل
انگیزی در حیاط به پا شد ، آغوش پدر نیز از خوشحالی و شادمانی گشوده شد و برای
چندمین بار، کودکی قنداق پیچ در آغوش پدر نهاده شد ، فضای خانه و حیاط مملو از عطر
دل انگیز ضیافت شد. مادر کودک هم به مهرمادری ، گوشه چشمش به شادی وصف ناشدنی نمناک
شد ، اما لب های پدر به خنده و قهقهه گشوده شد ! ناگفته نماند چهار پایی نیز به شیوه
پیغمبری که ولیمه بود ، قربانی شد ! بوی اسپند و بوی هیزم و بوی خورشت از همه جا
استشمام می شد ، صدای خنده و ولوله دخترکان و بهم خوردن تیله پسران و قیل و قال شان
، از همه جای خانه شنیده میشد ، گوش نوازی می کردند این صداهای شیرین ، گوشها را !
و چشم نوازی میکردند، رنگ و الوان لباس دخترکان و بانوان حاضر در مجلس ، چشمها را !
و اما به پهنای دلهایشان خوان مهمانی
پهن کردند و اثاث پذیرایی در خور و شان مدعوین بساط کردند و میزبانی نیکویی برای
مهمانداری پیشکش کردند و به رسم نام گذارن دردانه ، با قرائت اذان و ذکر صلوات ،
جانش را به پرستش و بندگی خداوند عجین کردند و به فرمایش مولا علی نام نیک انتخاب
کرده و با تبریکات و شادباش ، یادبودی شیرین درذهن ها ثبت کردند و با چنین
استقبالی با شکوه از نوردو دیده ، ارج و منزلتی به او داده و قدمش را پرخیر و وجودش
را مبارک خواندند!
به وقت تولد کودکشان، سرشتش را با ذکر
آیات قرآنی و روانش را با ادعیه های آسمانی پیوند زده و کامش را نیز با تربت کربلا
گشوده و به وقت شیر دادن از جان مادر با روزی حلال ، ضمیرش را با خطاب مهربانی ، ادب
و احترام کرده به بایدها و نبایدها و حلالها و حرامها ! خود به حکم پدر و مادر معلمی
بودند ، به وقت پروراندن ، چه از قد و قامت ، و چه از ادب و معرفت ! آنها نشان
میدادند راه طلب را و هموار میکردند راه رسیدن به کرامت های انسانی را تا طی کند
راه جاودانگی انسانیت را!
با نقل داستانها و حکایتهای شبانه، رج
به رج می بافتند تار و پود جانش را و مصور می کردند در کادر عبادت و شهادت جانش را!
و با
آموزه های دینی، می آموختند امانتداری پیامبرش محمد امین را و نجابت و پاکدامنی
یوسف نبی را ، و عبد و بندگی ابراهیم خلیل الله را و عدالت و بصیرت مولا علی را و رزم
آوری و وفاداری پسر ام البنین عباس را و فداکاری و جان نثاری پسر زهرا حسین
ثارالله را!
و می گفتند یافتن بزرگی و کمال و احترام
باید ها و نبایدها ، زمان و مکان خاصی نمی طلبد ایمان میخواهد و دلیری، جسارت
میخواهد و رشیدی ! و هجی می کردند ، انسانهایی را که در وادی زمان و مکان، در همه
اعصار واندیشه ها، جاودانه ماندند برای انتخابشان و اسطوره ای بی بدیلی شدند برای
آیندگان و نام آورانی شدند برای ایرانیان، چون آرش کمانگیر و بهرام گور، ستارخان و
میرزا جنگلی ، تختی و شیرودی ... ! و مشق می کردند که زندگی در جریان بوده و خواهد
بود و در همه لحظه ها میتوان چون سیاوش پاکدامن بود و چون انوشیروان دادگر و چون
کاوه دادخواه و چون حلاج عارف و چون یعقوب لیث جوانمرد!
... و اما به یکباره برگ زمان برگشت ، رسمها
عوض شد، فکرها برآشفت ، خانه ها رنگی و کوچک شد و سفره ها کوچکتر، نه ضیافتی و نه
حکایتی! نه خواهری و نه برادری و نه حمایتی ! کودکان سردرگم و گمراه شدند، با رنگ
و لعاب دنیایی عجین شدند، نه ربی و نه ادبی، نه اصلی و نه اصالتی ! نه دینی، نه
مکتبی! گویی دیگر معرفت و مردانگی به یغما رفته، عزت و شجاعت نیز به فنا رفته،
تصورها به دروغ و انسانیت ، با ظواهر و دورنگی به تباهی کشیده شده و شرافت و کرامت
انسانی به فراموشی سپرده شده، چرا که پدران و مادران خود درگیر کمبودهای دنیایی
شده و چنین روزگاری به سمت هلاکت و نابودی کشانده شده و اصالت و جاودانگی به
رویاها گنجانده شده ! و خانواده ها نیز از کودکان غافل شدند ، همانطور که
پیامبرمان فرمودند: وای بحال کودکان آخرالزمان از پدران مسلمانشان، نه فرائض دینی
می آموزند و نه اجازه آموختن میدهند، بلکه تنها دلخوشیشان بهره مند شدن کودکشان از
متاع دنیایی است و همانگونه که آنها از پیامبر بیزارند ، از آنها بیزار می باشد! باشد که حضرت دوست به حکم مهربانی راه نشانمان
دهد ! زندگی چون پیچکی است ، انتهایش میرسد پیش خدا!
انتهای پیام