یک
صبح پاییزی با آسمانی خاکستری ودرختانی لخت وعور و بوته ی گلهای رنگ باخته و
شاخههاییکه برگهایشان به سرمای پاییزی جان باخته و با انجماد جانسوز آذری،
طراوت اردیبهشتیشان به یغما رفته و برگهای خزانه دیده ای که سنگفرشها را رنگینکرده
و در سکوت یخ زده خویش، به خواب ابدی رفته! و سرمای استخوان سوزیکه در جانها رخنه کرده و با بخار نفسهای
تبداریکه به سمت ابرها اوج گرفته و چون شلاقی بر سر و صورت عابران فرود آمده و
دستانشان را در جیبهایشان و سرهایشان را در گریبانشان فرو برده! و آنهایی که پناه برده اند از
بیدادگری زمان، به تب دمهایشان و هرم نفسهایشان! دیدن
تصاویر وهم انگیز پاییزی، اگر چه سوگنامه ای است غمگین، اما نقوشی دارد به زیبایی
و دلربایی وصف ناپذیر از خالق بی همتا که به لطف مهرش و به رسم عشقش، خلق میشوند
در بینظیرترین قابهای زیباپرستان! با
خود
میاندیشم، خالق که دلبر باشد، خلقتش نیز دلبری میشود به طراوات بهاری و رنگ و
لعاب پاییزی و شاید هم به تب تابستانی و یا قهر زمستانی!
با صدای تقه در بخود میآیم،
دختری زیبا با چشمانی سبز و صورتی گلگون، با لباسی رنگ و رو رفته و با لهجه محلی
آباء واجدادیش،که با خود به یدک میکشد! آگهی اش ملکی است از میراث پدر. سن کم اش،
قلاب ماهی ذهنم را در خود آویزان کرده و شمه کاری مرا درگیر میکند و با وسواسی خاص پیگیرش میشوم. نامش مریم است ، از خانواده
ای پنج نفره، که سرپرستیشان با مادری است، با اختلالات شخصیتی و روانی، که دختر و
پسر بزرگش را هم روانه بیمارستان روانی کرده و خود نیز به دنبال عیاشی و خوشگذرانی
و با بی شرمی تمام، خواهان در دست گرفتن، زمام امور دخترکش، برای ادامه دادن حرفه
قبیح اش میباشد، مریم از گفتن حقیقت هیچ ابایی ندارد، مخالفتهای او دلیل محکمی
بوده ، تا مادر تخم کینهاش را با لکه ننگ هرزگی و دزدی جبرانکند و خواهان و
خواستگارانش را متواری کرده و آینده اش را تباه سازد. دم از یأس و پیری میزند
بوقت شکفتن امید و جوانی! او میگوید ناخواسته هایش را
و بیان میکند ادلههایش را، از گرسنگی و برهنگی، که حریف وجدانش نمیشوند! زندگی
عاریتی دختر و بی عدالتی مادر، چه داستان ناشناخته و مرموزی است در این دنیای
وانفسا! میگوید از ایامی که بدنبال رهایی از زندگی ذلت بار و پرآشوبش، حتی راهی
بهزیستی شده، اما به دور از انتظار، با دختران و زنان سرکش زندانی و خیابانی و
زورگوییهایشان مواجه شده است که شرایط را برایش بغرنجتر میکرده، ناگزیر بعد از
سه سال مقاومت، طاقتش طاق شده و تصمیم جدیدی برای بیرون آمدن میگیرد که؛ به
یکباره با شرایط سختتری مواجه شده و دردش را افزون تر میکند! و آنکه ضامن رهایی
از زندان خود ساختهاش، فقط اذن خانوادهی نداشتهاش میباشد، دختری که برای نجات
به پرواز درآمده، در قفسی و بندی دیگر، گرفتار آمده، نه یاری و نه یاوری! بعد از
یکسال تلاش ، به دست عمه پیرش رها میشود، اگرچه ورودش به خانه یعنی به فنا رفتن
او و آیندهاش! اما میپذیرد مقدراتش را و پیش میبرد زندگیش را ! مادری که به حکم
مادری باید، ستونی برای ترقی فرزندانش باشد، به مراتب پلههای سقوط و انحطاطشان
شده است! از مرور روزگارش، نفسش بند میآید و با دلی شکسته و اندوهناک، دفتر را
ترک میکند! در دلم غوغایی به پا میشود، که مریم اولین و آخرین دختر و جنس لطیف
زن نبوده و نیست که بدون احساس خوشبختی وارد دنیای دنی شده و با قهر زمانه،
بیچارگی اش را به دوش میکشد و با نوید آیندهای بهتر و با ترنم و طراوت روزگاری
زیباتر، پیش به آینده میتازد !
به ناگه پروانه در خاطرم تداعی
میشود، دختری از دیار اصفهان، وی برخلاف میل باطنی، با تصمیمات پدر و به حکم
فامیلی، با یکی از بستگان وارد زندگی مشترک شده و راهی شهری دور میشود! در یک روز
تابستانی، به هنگام مراجعت به منزل با مهمان نامتعارفی از جنس خود و با رفتار غیر
منتظره همسر استقبال میشود، که خوار و خفیف شدنش در حضور دخترش، نه تنها روانش را
آزرده، بلکه تلخ ترین و آزار دهنده ترین لحظاتی میشود که جانش را هم مچاله میکند
و باعث سلب اعتمادش میشود و همچنان در فراق دخترش، فرسخها فرسخ، درد هجران را با
تمام وجودش به دوش میکشد، و دور ماندن از جگرگوشه اش، حکم سنگینی میشود، برای
مادر بودنش که صرفا برای پروانه خلاصه نمیشود!
و همچنین سمیرا دختری گندمگون،
با چشمانی میشی خیره کننده و محجوب، که وی نیز تاوان اعتماد به همسرش را میداد! با
دیدن آگهی مزایدهاش ،کنجکاوی عجیبی ذهنم را درگیر کرد! «مزایده دستبند و مدال طلا
و زنجیر یزدی» در این مدت کاری، اولین باری بود که با چنین اعجوبه ای روبرو می شدم.
اما سمیرا، نفرت و خشمش در کلامش هویدا بود، با صدایی لرزان، میگفت از ناگفتههایش
و... از همسر بیکار و جاه طلبش و از
زندگی رقت بارش! و اما سمیرا،کارگری میکرد
با جثه دخترانگیش و با غیرت مرد انگیش، تا روزگار بگذراند! در یک روز عصر زمستانی،
وقتی به خانه می رسد، با چهاردیواری خالی و بدون اثاثیه ای مواجه میشود که حاصل دسترنج
خودش بوده و اقساطش را میپرداخت! و با دیدن چنین صحنه ای روح از جانش رخت بسته و
به یکباره یاد طلاهایی میافتد که بهنگام خریدش با ترفند همسر مکارش، به بهانه
مجهول ماندن نامش نزد مغازهدار، فاکتورها را به اسم خود ثبت میکرده است! خیانت
وحیله گری آشکار شده همسرش، اعتماد سمیرا را از همه عالم و آدم میگیرد و سمیرا میماند
با یک دنیا حیرانی و درماندگی!
و اما مهتاب ۳۵ ساله نیز برایم
تداعی میشود، که برای احقاق حقش از خانواده همسری و در فراق مادری کردن و مادر بودن،
پیشقدم شده بود! بهنگام صحبت، اشک شوق در چشمانش حلقه میزد، او و همسرش همچنان،
عاشق و بیقرار هم بوده و قرار هر شب شان پاتوق نامزدیشان بود، آنها بر خلاف میل باطنی
و به امر مادر همسرش، مهر طلاق در سند ازدواجشان ثبت شده بود، طلاق باطل دو عاشق،
که قلبشان برای هم میتپید و پر میکشید! و دورانی که میتوانست همچون حلاوت شیرین
باشد برایشان، هلاهلی شده بود به خواست و جور دیگران!
توران هم مستنثنی نبود، مادری
مهربان و پخته ، که بعد از چندین سال
زندگی مشترک، با دیدن پرخاشها و خشونت های همسرش و نبود امنیت جانی و روانی،
کاسه صبرش لبریز شده و به دنبال جوانی تباه شدهاش میگشت! او از تبار زنانی بود
که در انتظار سامان یافتن و بهبود زندگیشان، سالها پا گذاشتند روی قلبشان و زبان
گرفتند به جگرشان! ولی نشد آن که باید میشد و نتیجه میشد همانی که نباید میشد ،
جدایی و متارکه! با خود زمزمه میکنم :
« تصورهای باطل نقش زد آیندهی ما را به تصویری مجازی خط کشید آیینهی ما را »
به
یک لحظه تمامی چهره ها و تصاویری که دیده بودم و داستانهایی
که از دلتنگیشان شنیده بودم، در ذهنم قطار شدند ! زنان و دخترانی با شخصیتهای
متفاوت و با خانوادههای ناهمگون، که تلخی سرنوشت شان، آتیه فرزندانشان و حلاوت
کام اطرافیانشان را نیز، به تاراج می برد! انسانهایی در وادی نفس کشیدن،که خواستهای
جز مهربانی و عاشقانه زیستن نداشتند، اما افسوس که بهترینهایشان را، در بخشی از
زمان گم کرده بودند و با امید به آینده ای بهتر و بهاری دیگر، خزان زندگیشان را
پشت سر میگذاشتند! «
بیشک خداوند برترین نجات دهندگان است » و به یکباره؛ خط میزنم تردید را و با
یقین مینویسم، که میشود عاشق شد و مهربانی کرد و بوم زندگی را با یاد خدا رنگ عاشقانهای
بخشید! خدا که در ذات آدم باشد، در جان و دلش ریشه میاندازد ، عشق را در وجودش به
ودیعه میگذارد و حضور مییابد در تمامی لحظه ها، در اعمالش و گفتارش! و رنگ و بوی
خلوص میدهد ،در آشکارا و نهانش! گویند بوقت عاشقی باید جان داد نه آنکه جانی را
ستاند! و به حکم عشق، باید شیفتهاش باشیم و به بهای تاوان دادن، از دلدادگی
نهراسیم ! عشق میسازد و میدوزد ، تمامی لحظه های باهم بودن را و میسوزاند ثانیه
های نبودن را! عاشقانه هایمان را ارج دهیم، چرا که بسی، بودنهایمان را قدر و
منزلت میدهد! بقول حضرت مولانا :
« عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر آب حیات است عشق، در دل و جانش پذیر »