يکی از قوم و خويش های زحمتکش و مومن و با مرام مان که خيلی از پای افتاده و تنگدست و مريض و محروم و محدود شده بود ؛ از تنگی نفس و روزگار و دست و راه؛ رفتن را بهتر از ماندن يافت و با پاسپورت و بهانه ی بيماری مزمن و نبود و نيافتن دارو به ديار باقی شتافت تا بلکه به باغی پر از حوری و غلمان و شير و عسل و چند تا نقطه فرو افتد و دلی از عزا و غذا و قضا در بياورد و پاداش بی گناهی و پاکی و عبادت و مردم داری اش را دريافت کند!
پایگاه خبری صدای زنجان نیوز/ يکي از قوم
و خويش هاي زحمتکش و مومن و با مرام مان که خيلي از پاي افتاده و تنگدست و مريض و محروم و محدود
شده بود ؛ از تنگي نفس و روزگار و دست و راه؛ رفتن را بهتر از ماندن يافت و با پاسپورت و بهانه ي بيماريِ مزمن و نبود و نيافتن دارو به ديار
باقي شتافت تا بلکه به باغي پر از حوري و غلمان و شير و عسل و چند تا نقطه فرو افتد و دلي از عزا و غذا و قضا در بياورد و
پاداش بي گناهي و پاکي و عبادت و مردم داري
اش را دريافت کند!
هميشه ي خدا ،نُهش گروِ دهش بود و چشم و دلش پر، و دست و
جيب و سفره و شکمش خالي بود! هر روز با عجله پي روزي از خانه به پيرون مي شتافت
و شب لنگ لنگان،ناي و رويِ به خانه برگشتن را نمي يافت! شرمنده ي اهل و عيال و فرزندان
و فاميل هاي طلبکار بود و گره از کارِ فرو بسته اش گشوده نمي شد و برعکس، گره بود که
از پسِ گره قبلي قلبش را مي آزرد!
مردن ،جزو
اصلي ترين و تکراري ترين آرزوهايش شده بود.
مدام در دل و زير لبي مي گفت:"نمي ميرم تا راحت شوم" تا لحظه ي مرگ اميدش به خدا بود و به بندِ بندگان
خدا فرو نمي افتاد و به داشته هاي اطرافيان حسادت نمي کرد و مي گفت:" ماشاالاه " و براي رفع و رجوع ِ نداشته ها و نيازهاي پر تعداد
خود نيز مي گفت :"انشاالاه"
بسيار غصه مي خورد و حسرت مي برد تا مُرد.
در اوج نداري و بي کسي و تنگدستي
و بسته بودن دست و پا و راه ؛ واقعا مريضي
و مردن و برگزاري مجالس پر تعداد ترحيم و چي و چي هم صرف نمي کند! و بهتر است آدمي کجدار مريز گذران کرده و زنده ماني نمايد و اگر هم شد
سرپا بميرد و جنازه اش را با خود به
اينسوي و آنسوي ببرد تا تاريخ دفنش را به عقب بيندازد! بتواند با
نمردنش، رنج و درماندگي و مرگ همسر و فرزندانش را از آنها دورتر سازد! اين مرد نيکوکار ِ درست کردارِ زحمتکش ،مدام اين
شعر را با خود زمزمه مي کرد:
"آتش از خانه ي همسايه ي درويش مخواه! کين چه ،
بر روزن او مي گذرد دود دل است!"(دودِ کباب نيست). همه ي دوست و آشنا و فاميل و در و همسايه را دوست
مي داشت و به نيکي ياد مي کرد و سلامتي و خوشبختي شان را آرزو مي کرد. از دارِ دنيا
آويخته بود و دار و ندارش، ناداري اش بود و چون جيب و دست و سفره اش خالي بود، دور
و ورش هم خالي شده بود! کمتر آشنايي از او
و خانواده اش ياد ميکرد و به داخل ِخانه ي
آنها پاي مي نهاد. يا آنها را به ميهماني دعوت ميکرد.
در جوامع مرفه و توسعه يافته ي کنوني هم از افرادِ
جذامي و ايدزي اينگونه فرار نمي کنند که دوست و آشنا از اين ها دوري مي جستند! چرا؟
مباد که چيزي بطلبند يا آرزويي بکنند. فقط
و فقط در مواقعي که به کار و زحمت او نياز داشتند
او را فرا مي خواندند و با منّت به کارش مي گرفتند و بس! دو نفر از برادرهايش و سه نفر
هم از برادرهاي خانمش در تهران ، دستي به کار
برده ؛سر وساماني يافته ؛ قدري متمول شده بودند.
که عيد به عيد هم به روستا و به خانه ي آنها نمي آمدند
چه رسد به اينکه جرات کرده آنها را به تهران
دعوت بکنند يا به دستگيري و حمايت شان بپردازند.
حوصله ي دردسر را نداشتند! نمي آمدند
تا کسي به خانه ي شان نرود. اين مردم هميشه
حاضر در صحنه ،در ايامِ سلامت و شادماني و عروسي و رفاه ؛چشم ديدن همديگر را نداشته
و ندارند ! ولي در عوض به وقتي که کسي ،طرفي (حتي قهر کرده) ، مي مُرد يا مي ميرد
سرآسيمه و بر سر و سينه کوبان ،بالاي سرِ ميّت رسيده ؛اشک ريخته مشگ پر مي نمايند و با حالي زار از خوبي ها و خصايصِ نابِ مرده سخن
ميرانند که مپرس!و تاسف مي خورند که چرا او مُرد؟
اصلا وقتش نبود که بميرد ؛او حالا حالا
ها بايد زنده مي ماند.
خلاصه ي کلام اين مش غلامعلي مرد و جنازه اش روي دست و بال خانواده دردمندش ماند تا در و همسايه
و دوست و فاميل جانانه، به پا خيزيده ، او را به غسالخانه و قبرستان بردند و با رسيدن فاميل هاي نزديک از راه دور،روحاني ده تلقين ها را برشمرد و محرم و معتمدي هم در داخل
قبر خزيده، به او تکان هاي لازم الاجرا را داد و روضه اي خواند و برايش از جمع حاضران حلاليت طلبيد و از خداوند آمرزش و اجر جزيل و شادي
براي روحِ او طلب کرد !
اکثر حضار زار زده و اشک مي ريختند و برادرِ بزرگ همسر
نو درگذشته ،در کناري براي دوستِ دوران جواني اش از کار و بار و موفقيت هايش مي گفت
و لبخند بر لب مي دواند!
حاج عنايت که ريش سفيدِ ده بود و سرد و گرم روزگار را
بسيار چشيده و کشيده بود؛ همه را نظاره مي کرد و سر تکان مي داد !حاج عنايت هم مثل
برادر بزرگ همسر نو درگذشته و دوست او از جمله
ي کساني بود که گريه نمي کرد و اشک نمي ريخت! حاج عنايت همواره براي مرحوم، دل مي سوزانيد
و گاهي هم به حال و هواي او در خفا ،اشک ريخته و کَمکي کُمکش مي کرد؛ ولي سر مزارش نخواست و نتوانست گريه بکند فقط محو تماشاي برادرِ همسرِ مرحوم شده بود و بس! بعد از مراسمِ خاک سپاري، جملگي به خانه ي آن مرحوم
رفتند و چايي خوردند و گپ زدند و چپق و سيگار کشيدند و از خوبي ها و محسناتآن مرحوم
گفتند تا شب شد.
طبق سنت روستا آبگوشتي حداقلي
پخته بودند و سفره گسترده ،نان و نمک و پياز آورده؛آبگوشت را در کاسه هاي مسي در مقابل
ميهمانها گذاردند تا اينکه برادر بزرگ همسرِ مرحوم با غيظ و تحکم به خواهر و پسر بزرگش
گفت: ماست بيارين؟ پس ترشي تون کجاست؟ همسر
و فرزند مرحوم، مات و مبهوت به او نگريسته
گريسته،به آشپزخانه ،يعني اتاق بغلي پناه بردند!
حاج عنايت به يکباره منفجر شد و اشک
ريزان ،بر سر و صورت خود کوبيد و "واي
ددم واي ،واي ددم واي" سر داد و اشک ريخت کرد تا او را آرام کردند.
مشهدي احمد که
کنار او نشسته بود و او را دلداري مي داد، پرسيد : حاج عنايت، تو که سرِ مزار
اصلا گريه نکردي و اشکي نريختي! چه شد که اينجا سر سفره زار ميزني؟ حاج عنايت که با خشم به برادر ِ همسر مرحوم نگاه
مي کرد گفت: بخاطر اون گريه ميکردم که اوني که بايد مي مُرد، زنده مونده و ماست و ترشي
مي خواد و اوني که نبايد مي مرد و زنده مي
موند مرده! جملگي دست از غذا خوردن کشيدند
و به سر و صورت و سيرت ِ برادر همسر مرحوم
نگريستند.