کد خبر: 11386
1402/12/02 - 8:30


خلیل ببری

نیه آغلییران؟

يکی از قوم و خويش های زحمتکش و مومن و با مرام مان که خيلی از پای افتاده و تنگدست و مريض و محروم و محدود شده بود ؛ از تنگی نفس و روزگار و دست و راه؛ رفتن را بهتر از ماندن يافت و با پاسپورت و بهانه ی بيماری مزمن و نبود و نيافتن دارو به ديار باقی شتافت تا بلکه به باغی پر از حوری و غلمان و شير و عسل و چند تا نقطه فرو افتد و دلی از عزا و غذا و قضا در بياورد و پاداش بی گناهی و پاکی و عبادت و مردم داری اش را دريافت کند!

پایگاه خبری صدای زنجان
پایگاه خبری صدای زنجان نیوز/ يکي  از قوم و خويش هاي زحمتکش و مومن و با مرام مان که خيلي از پاي افتاده و تنگدست و مريض و  محروم و محدود  شده بود ؛ از تنگي نفس و روزگار و دست و راه؛ رفتن را  بهتر از ماندن يافت و با پاسپورت و  بهانه ي بيماريِ مزمن و نبود و نيافتن دارو به ديار باقي شتافت تا بلکه به باغي پر از حوري و غلمان و شير و عسل و چند تا نقطه  فرو افتد و دلي از عزا و غذا و قضا در بياورد و پاداش بي گناهي و  پاکي و عبادت و مردم داري اش را دريافت کند!

هميشه ي خدا ،نُهش گروِ دهش بود و چشم و دلش پر،  و  دست و جيب   و سفره و شکمش خالي بود!   هر روز با عجله پي روزي از خانه به پيرون مي شتافت و شب لنگ لنگان،ناي و رويِ به خانه برگشتن را نمي يافت! شرمنده ي اهل و عيال و فرزندان و فاميل هاي طلبکار بود و گره از کارِ فرو بسته اش گشوده نمي شد و برعکس، گره بود که از پسِ گره قبلي قلبش را مي آزرد!  

مردن ،جزو اصلي ترين و تکراري ترين آرزوهايش شده  بود. مدام در دل و زير لبي مي گفت:"نمي ميرم تا راحت شوم"   تا لحظه ي مرگ اميدش به خدا بود و به بندِ بندگان خدا فرو نمي افتاد و به داشته هاي اطرافيان حسادت نمي کرد و  مي گفت:" ماشاالاه " و  براي رفع و رجوع ِ نداشته ها و نيازهاي پر تعداد خود  نيز مي گفت :"انشاالاه" 

بسيار غصه مي خورد و حسرت مي برد تا مُرد.

در اوج نداري و بي کسي  و  تنگدستي و بسته بودن دست و پا و راه  ؛ واقعا مريضي و  مردن و برگزاري مجالس  پر تعداد ترحيم و چي و چي هم صرف نمي کند! و  بهتر است آدمي کجدار مريز گذران کرده  و زنده ماني نمايد  و اگر هم شد  سرپا  بميرد و جنازه اش را با خود به اينسوي  و آنسوي  ببرد تا تاريخ دفنش را به عقب بيندازد! بتواند با نمردنش، رنج و درماندگي و مرگ همسر و فرزندانش را از آنها دورتر سازد!   اين مرد نيکوکار ِ درست کردارِ زحمتکش ،مدام اين شعر را با خود زمزمه مي کرد:

"آتش از خانه ي همسايه ي درويش مخواه! کين چه ، بر روزن او مي گذرد دود دل است!"(دودِ کباب نيست).  همه ي دوست و آشنا و فاميل و در و همسايه را دوست مي داشت و به نيکي ياد مي کرد و سلامتي و خوشبختي شان را آرزو مي کرد. از دارِ دنيا آويخته بود و دار و ندارش، ناداري اش بود و چون جيب و دست و سفره اش خالي بود، دور و ورش هم خالي شده بود!  کمتر آشنايي از او و خانواده اش ياد ميکرد و به  داخل ِخانه ي آنها پاي مي نهاد. يا آنها را به ميهماني دعوت ميکرد. 

در جوامع مرفه و توسعه يافته ي کنوني هم از افرادِ جذامي و ايدزي اينگونه فرار نمي کنند که دوست و آشنا از اين ها دوري مي جستند! چرا؟ مباد که چيزي بطلبند يا آرزويي بکنند.  فقط و فقط در مواقعي که به کار و زحمت او نياز داشتند  او را فرا مي خواندند و با منّت به کارش مي گرفتند و بس!  دو نفر از برادرهايش  و سه  نفر هم  از برادرهاي خانمش در تهران ، دستي به کار برده ؛سر وساماني يافته ؛ قدري متمول شده بودند. 

که  عيد به عيد هم به روستا و به خانه ي آنها نمي آمدند چه رسد به اينکه جرات کرده آنها را  به تهران دعوت بکنند يا به دستگيري و حمايت شان بپردازند. 

حوصله ي  دردسر را نداشتند! نمي آمدند تا کسي به خانه ي شان نرود.  اين مردم هميشه حاضر در صحنه ،در ايامِ سلامت و شادماني و عروسي و رفاه ؛چشم ديدن همديگر را نداشته و ندارند ! ولي در عوض  به وقتي که  کسي ،طرفي (حتي قهر کرده) ، مي مُرد يا مي ميرد سرآسيمه و بر سر و سينه کوبان ،بالاي سرِ ميّت رسيده ؛اشک ريخته مشگ پر مي نمايند و  با حالي زار از خوبي ها و خصايصِ نابِ مرده سخن ميرانند که مپرس!و تاسف مي خورند که چرا او مُرد؟  اصلا  وقتش نبود که بميرد ؛او حالا حالا ها بايد زنده مي ماند.

خلاصه ي کلام اين مش غلامعلي مرد و جنازه اش  روي دست و بال خانواده دردمندش ماند تا در و همسايه و دوست و فاميل جانانه، به پا خيزيده ، او را به غسالخانه و قبرستان بردند و با  رسيدن فاميل هاي نزديک از راه دور،روحاني ده  تلقين ها را برشمرد و محرم و معتمدي هم در داخل قبر خزيده، به او تکان هاي لازم الاجرا را داد و روضه اي خواند و برايش از جمع حاضران  حلاليت طلبيد و از خداوند آمرزش و اجر جزيل و شادي براي روحِ او  طلب کرد !

اکثر حضار زار زده و اشک مي ريختند و برادرِ بزرگ همسر نو درگذشته ،در کناري براي دوستِ دوران جواني اش از کار و بار و موفقيت هايش مي گفت و لبخند بر لب مي دواند!

حاج عنايت که ريش سفيدِ ده بود و سرد و گرم روزگار را بسيار چشيده و کشيده بود؛ همه را نظاره مي کرد و سر تکان مي داد !حاج عنايت هم مثل برادر بزرگ همسر نو درگذشته و دوست  او از جمله ي کساني بود که گريه نمي کرد و اشک نمي ريخت! حاج عنايت همواره براي مرحوم، دل مي سوزانيد و گاهي هم به حال و هواي او در خفا ،اشک ريخته و کَمکي کُمکش مي کرد؛ ولي سر مزارش  نخواست و نتوانست گريه بکند فقط  محو تماشاي برادرِ همسرِ مرحوم شده بود و بس!  بعد از مراسمِ خاک سپاري، جملگي به خانه ي آن مرحوم رفتند و چايي خوردند و گپ زدند و چپق و سيگار کشيدند و از خوبي ها و محسناتآن مرحوم گفتند تا شب شد. 

طبق سنت روستا آبگوشتي حداقلي پخته بودند و سفره گسترده ،نان و نمک و پياز آورده؛آبگوشت را در کاسه هاي مسي در مقابل ميهمانها گذاردند تا اينکه برادر بزرگ همسرِ مرحوم با غيظ و تحکم به خواهر و پسر بزرگش گفت: ماست بيارين؟ پس ترشي تون کجاست؟  همسر و فرزند مرحوم، مات و مبهوت  به او نگريسته گريسته،به آشپزخانه ،يعني اتاق بغلي پناه بردند! 

حاج عنايت به يکباره  منفجر شد و اشک ريزان ،بر سر و صورت خود کوبيد و  "واي ددم واي ،واي ددم واي" سر داد و اشک ريخت کرد تا او را آرام کردند. 

مشهدي احمد که  کنار او نشسته بود و او را دلداري مي داد، پرسيد : حاج عنايت، تو که  سرِ مزار  اصلا گريه نکردي و اشکي نريختي! چه شد که اينجا سر سفره زار ميزني؟  حاج عنايت که با خشم به برادر ِ همسر مرحوم نگاه مي کرد گفت: بخاطر اون گريه ميکردم که اوني که بايد مي مُرد، زنده مونده و ماست و ترشي مي خواد و اوني که نبايد  مي مرد و زنده مي موند مرده!   جملگي دست از غذا خوردن کشيدند و به سر و  صورت و سيرت ِ برادر همسر مرحوم نگريستند.        

اقدام کننده: ایرج_رفیعی

صدای زنجانداستانضرب المثلفرهنگ
sedayezanjannews.ir/nx11386


درباره ما تماس با ما آرشیو اخبار آرشیو روزنامه گزارش تصویری تبلیغات در سایت

«من برنامه نویس هستم» «بهار 1398»