کد خبر: 11265
1402/11/14 - 9:18


خلیل ببری

پدر و‌ پسر

بعد از اینکه صاحب دو تا دختر ترگل ورگل ِ دوست داشتنی شده بود ؛بالاخره دعا و آرزوهایش اثرگذار و نتیجه بخش شد و در نوبت سوم ، همسرش پسری کاکل زری و ناز بدنیا آورد!

پایگاه خبری صدای زنجان

پایگاه خبری صدای زنجان نیوز/ بعد از اینکه صاحب دو تا دختر ترگل  ورگل ِ دوست داشتنی شده بود ؛بالاخره  دعا و آرزوهایش اثرگذار و نتیجه بخش شد و  در نوبت سوم ، همسرش پسری کاکل زری و ناز  بدنیا آورد!

زمین و زمان را خبردار کرد و پای کوبان و رقصان بر روی زمین و زمان  می لغزید و می جهید و اعلان خبر و شادمانی می کرد.

نقل و نقُل تمام مجالس و خانه و کوچه و بازار شده بود که این بی پدر؛ صاحب پسری شده است!

اسمش را گذاشت رستم، تا قوی بنیاد و بلند بالا و افتخار آفرین رشد و زندگی نماید.

پدر، هر روز صبح را با حس اینکه به چشمان و حرکات امید بخش پسرش خواهد نگریست چشم باز می کرد و شب نیز با نیت اینکه در خواب با پسرش بازی خواهد کرد و به باغ شان خواهد برد، چشم فرو می بست و می خوابید.

روز را به شب و شب را به روز وصل می کرد و گذر ایام را شتابدار می طلبید تا پسرش (عصای دست پدر) بزرگ و بزرکتر شده، با او به باغ و محل کار و تلاشش برود.

سی سال بر او زمان گذشت تا کودک، سه ساله شد. او را در آغوش گرفته سوار بر خر نمود و به سمت و سوی باغ شان روان گردیدند.

 خر که از صاحبش، باغ را بهتر و بیشتر می شناخت،پای پیش می گذاشت و می رفت و می رفت!

کلاغ ها هم پروازکنان به سرکار و کسب روزی و رزق شان می رفتند و قار قار       می کردند!پدر با خود گفت: منهم دارم میرم سرِ کار و این کلاغ ها هم  دارند میرن سرکار! و شاید قار قاری که میگن قار نیست و کار ،کار است که میگن تا کاغ هایی که خواب مونده اند بیدار بشن و برن سر کار!

پسر سر و دیده بر آسمان سرانید و گفت: پدر اون چیه؟

پدر مسیر انگشت اشاره او را دنبال کرد و در آسمان؛ کلاغ های در حالِ پرواز را دید.گفت :پسرم اون کلاغه!

پسر به کلاغِ  بعدی اشاره کرد و گفت: پدر اون چیه؟

پدر کلاغ را نگاهی کرد و گفت: اونم کلاغه.تا به باغ برسند،پسر هی کلاغ های بعدی را که از راه می رسیدند نشان می داد و می پرسید که: پدر اون چیه؟ 

و پدر با شادمانی و سرور از اینکه پسرش زبان به پرسش و فهم دنیا گشوده است، پاسخ می داد و او را می بوسید و ناز می کرد. تا به باغ برسند؛پسر دویست بار پرسید: پدر اون چیه؟ و پدر با شادی و آرامش گفت : کلاغه.

 داخل باغ شدند و پای  خر را با طنابی به  تنه ی درخت چناری بست و زیراندازی در کنار جوی آب در زیر سایه درخت گردو  انداخت و پسر را رویش نشانیدو خوراکی جلویش ریخت.

 پدر با بیل مشغول بکار شد! شروع کرده نکرده ؛پسر چشم و سر به آسمان دوخت و گفت: پدر اون چیه؟ پدر کلاغی را دید که با سرعت  می گذشت: گفت: اون رو میگی، اونم کلاغه.

پدر کار کرد و پسر پرسید و کلاغ رفت و آمد و پسر پرسید و پدر با آرامش و حوصله پاسخ داد که: پسرم اونم کلاغه.

کلاغی روی شاخه ی درختی نشست و پسر پرسید: پدر اون چیه؟

پدر خندید و گفت: پسر جانم این همون کلاغه است که تو هوا می پرید.

تا غروب شد و بساط جمع کرده ،آماده بازگشتن شدند. کلاغ ها هم با  قار قار یا کار کار داشتند باز می گشتند!

پسر دوباره لب به سخن گشود و گفت: پدر اون چیه؟

پدر دستی بر سر و گردن او کشید و گفت: کلاغه، کلاغ.

 تا به  مقصد و خانه برسند ،پسر نهصد و نود و نه بار  از پدر پرسیده بود که: پدر اون چیه؟

و پدر به آرامی گفته بود: کلاغه ، کلاغ!

روز از پی روز و هفته از پی هفته و ماه از پی ماه گذشت و ایام را درنوردید و سال تحویل شد و سال از پی سال ؛ کلاغ  وار و شتابان آمدند و رفتند تا پسرِ جوان؛ دامادی برومند، چون رستم گردید و باعث مباحات و فخرپدر و مادر گردید.

پسر قد راست کرد و تناور و چالاک راه رفت و پدر لاغر و تکیده و فرسوده و کمر خمیده گردید و پای و تن از زمین نتوانست بکند،لاجرم زمین گیر  گردید و خانه نشین شد.

در خانه ماند و سرود ماندگی و پیری و درماندگی خواند و چشم و گوشش را به این سوی و آنسوی گردانید و فرستاد تا شاید صدای پایی یا آشنایی و اگر هم  شد صدای پسرش را که آن سوتر می زیست بشنود و دلیل بودن و شاید زنده بودنش را تضمینی نماید.

 دخترانش ،دست به دامان برادر شده، خواهش کردند تا پدر را به باغ ببرد ،بلکه حالش بهتر و روحیه اش بازتر شود!

پسر با بیان اینکه در باغ خیلی کار دارد، به سختی و اجبار ،پدر را روی پالان خر گذاشت و غرولند کنان به طرف باغ برد. 

 در سکوتی مطلق و سنگین در مسیر باغ راه می رفتند ؛ پسر دلگیر و نگران ِکار و بار ِ باغ بود و با خود میگفت: نمی دونم امروز چطوری باید کار کنم؟ و چه خاکی به سرم بریزم؟

پدر که از  سکوت سخت و سرد پسرش ،دلش  به درد آمده بود، با دیدن کلاغ های در حال پرواز ؛ لب به سخن گشود و گفت:  پسرم اون چیه؟

پسر با اکراه و بی حوصلگی انگشت اشاره  ی پدر و کلاغ را در آسمان دید و گفت: کلاغه!

پدر برای بازسازی خاطره ی کودکی و کوچکی  پسرش؛ دوباره گفت: پسرم اون چیه؟ 

پسر عصبانی و کم حوصله گفت: اینم کلاغه!

کمی در سکوت طی طریق کردند و دوباره پدر،کلاغی را که شتابان و قار قار کنان پرواز می کرد را نشان داد و گفت: پسرم اون چیه؟

پسر دهنه ی خر را کشید و داد زد: مرد حسابی گفتم که کلاغه! کلاغ.

روی خر را به طرف خانه برگرداند و گفت : اگه لال نشی ،من کر و دیونه میشم!  هی میگه اون چیه؟ کلاغه، کلاغه ،کلاغه ، کلاغه، کلاغ!

پدر، در حالی که اشکهای غلطتیده بر روی گونه هایش را پاک کرد گفت : من فقط خواستم  خاطره ی اولین باری رو که تو رو به به باغ می بردم به یادت بیارم! نهصد و نود ونه بار کلاغ ها رو نشون دادی و هی گفتی : پدر اون چیه؟ و من ذوق کنان می گفتم : کلاغه، کلاغ. من فقط سه بار پرسیدم :پسرم اون چیه؟ 

از در خانه که به داخل رفتند، پسر ،پدر را با کمک خواهرانش بر روی تخت چوبی داخل حیاط قرار دادند و پسر در حالی که خر را با چوب کتک می  زد به  طرف طویله برد. 

از فولکلورهای الیگودرز

اقدام کننده: ایرج_رفیعی

صدای زنجانفرهنگداستانپدر و‌ پسر
sedayezanjannews.ir/nx11265


درباره ما تماس با ما آرشیو اخبار آرشیو روزنامه گزارش تصویری تبلیغات در سایت

«من برنامه نویس هستم» «بهار 1398»