بعد از اینکه صاحب دو تا دختر ترگل ورگل ِ دوست داشتنی شده بود ؛بالاخره دعا و آرزوهایش اثرگذار و نتیجه بخش شد و در نوبت سوم ، همسرش پسری کاکل زری و ناز بدنیا آورد!
پایگاه خبری صدای زنجان نیوز/ بعد از اینکه صاحب دو تا دختر ترگل ورگل ِ دوست داشتنی شده بود ؛بالاخره دعا و آرزوهایش اثرگذار و نتیجه بخش شد و در نوبت سوم ، همسرش پسری کاکل زری و ناز بدنیا آورد!
زمین و زمان را خبردار کرد و پای کوبان و رقصان بر
روی زمین و زمان می لغزید و می جهید و
اعلان خبر و شادمانی می کرد.
نقل و نقُل تمام مجالس و خانه و کوچه و بازار شده
بود که این بی پدر؛ صاحب پسری شده است!
اسمش را گذاشت رستم، تا قوی بنیاد و بلند بالا و
افتخار آفرین رشد و زندگی نماید.
پدر، هر روز صبح را با حس اینکه به چشمان و حرکات
امید بخش پسرش خواهد نگریست چشم باز می کرد و شب نیز با نیت اینکه در خواب با پسرش
بازی خواهد کرد و به باغ شان خواهد برد، چشم فرو می بست و می خوابید.
روز را به شب و شب را به روز وصل می کرد و گذر ایام
را شتابدار می طلبید تا پسرش (عصای دست پدر) بزرگ و بزرکتر شده، با او به باغ و
محل کار و تلاشش برود.
سی سال بر او زمان گذشت تا کودک، سه ساله شد. او را
در آغوش گرفته سوار بر خر نمود و به سمت و سوی باغ شان روان گردیدند.
خر که از
صاحبش، باغ را بهتر و بیشتر می شناخت،پای پیش می گذاشت و می رفت و می رفت!
کلاغ ها هم پروازکنان به سرکار و کسب روزی و رزق
شان می رفتند و قار قار می کردند!پدر
با خود گفت: منهم دارم میرم سرِ کار و این کلاغ ها هم دارند میرن سرکار! و شاید قار قاری که میگن قار
نیست و کار ،کار است که میگن تا کاغ هایی که خواب مونده اند بیدار بشن و برن سر
کار!
پسر سر و دیده بر آسمان سرانید و گفت: پدر اون چیه؟
پدر مسیر انگشت اشاره او را دنبال کرد و در آسمان؛
کلاغ های در حالِ پرواز را دید.گفت :پسرم اون کلاغه!
پسر به کلاغِ
بعدی اشاره کرد و گفت: پدر اون چیه؟
پدر کلاغ را نگاهی کرد و گفت: اونم کلاغه.تا به باغ
برسند،پسر هی کلاغ های بعدی را که از راه می رسیدند نشان می داد و می پرسید که:
پدر اون چیه؟
و پدر با شادمانی و سرور از اینکه پسرش زبان به
پرسش و فهم دنیا گشوده است، پاسخ می داد و او را می بوسید و ناز می کرد. تا به باغ
برسند؛پسر دویست بار پرسید: پدر اون چیه؟ و پدر با شادی و آرامش گفت : کلاغه.
داخل باغ
شدند و پای خر را با طنابی به تنه ی درخت چناری بست و زیراندازی در کنار جوی
آب در زیر سایه درخت گردو انداخت و پسر را
رویش نشانیدو خوراکی جلویش ریخت.
پدر با بیل
مشغول بکار شد! شروع کرده نکرده ؛پسر چشم و سر به آسمان دوخت و گفت: پدر اون چیه؟
پدر کلاغی را دید که با سرعت می گذشت:
گفت: اون رو میگی، اونم کلاغه.
پدر کار کرد و پسر پرسید و کلاغ رفت و آمد و پسر
پرسید و پدر با آرامش و حوصله پاسخ داد که: پسرم اونم کلاغه.
کلاغی روی شاخه ی درختی نشست و پسر پرسید: پدر اون
چیه؟
پدر خندید و گفت: پسر جانم این همون کلاغه است که
تو هوا می پرید.
تا غروب شد و بساط جمع کرده ،آماده بازگشتن شدند.
کلاغ ها هم با قار قار یا کار کار داشتند
باز می گشتند!
پسر دوباره لب به سخن گشود و گفت: پدر اون چیه؟
پدر دستی بر سر و گردن او کشید و گفت: کلاغه، کلاغ.
تا به مقصد و خانه برسند ،پسر نهصد و نود و نه
بار از پدر پرسیده بود که: پدر اون چیه؟
و پدر به آرامی گفته بود: کلاغه ، کلاغ!
روز از پی روز و هفته از پی هفته و ماه از پی ماه
گذشت و ایام را درنوردید و سال تحویل شد و سال از پی سال ؛ کلاغ وار و شتابان آمدند و رفتند تا پسرِ جوان؛
دامادی برومند، چون رستم گردید و باعث مباحات و فخرپدر و مادر گردید.
پسر قد راست کرد و تناور و چالاک راه رفت و پدر
لاغر و تکیده و فرسوده و کمر خمیده گردید و پای و تن از زمین نتوانست بکند،لاجرم
زمین گیر گردید و خانه نشین شد.
در خانه ماند و سرود ماندگی و پیری و درماندگی
خواند و چشم و گوشش را به این سوی و آنسوی گردانید و فرستاد تا شاید صدای پایی یا
آشنایی و اگر هم شد صدای پسرش را که آن
سوتر می زیست بشنود و دلیل بودن و شاید زنده بودنش را تضمینی نماید.
دخترانش
،دست به دامان برادر شده، خواهش کردند تا پدر را به باغ ببرد ،بلکه حالش بهتر و
روحیه اش بازتر شود!
پسر با بیان اینکه در باغ خیلی کار دارد، به سختی و
اجبار ،پدر را روی پالان خر گذاشت و غرولند کنان به طرف باغ برد.
در سکوتی
مطلق و سنگین در مسیر باغ راه می رفتند ؛ پسر دلگیر و نگران ِکار و بار ِ باغ بود
و با خود میگفت: نمی دونم امروز چطوری باید کار کنم؟ و چه خاکی به سرم بریزم؟
پدر که از
سکوت سخت و سرد پسرش ،دلش به درد
آمده بود، با دیدن کلاغ های در حال پرواز ؛ لب به سخن گشود و گفت: پسرم اون چیه؟
پسر با اکراه و بی حوصلگی انگشت اشاره ی پدر و کلاغ را در آسمان دید و گفت: کلاغه!
پدر برای بازسازی خاطره ی کودکی و کوچکی پسرش؛ دوباره گفت: پسرم اون چیه؟
پسر عصبانی و کم حوصله گفت: اینم کلاغه!
کمی در سکوت طی طریق کردند و دوباره پدر،کلاغی را
که شتابان و قار قار کنان پرواز می کرد را نشان داد و گفت: پسرم اون چیه؟
پسر دهنه ی خر را کشید و داد زد: مرد حسابی گفتم که
کلاغه! کلاغ.
روی خر را به طرف خانه برگرداند و گفت : اگه لال نشی
،من کر و دیونه میشم! هی میگه اون چیه؟
کلاغه، کلاغه ،کلاغه ، کلاغه، کلاغ!
پدر، در حالی که اشکهای غلطتیده بر روی گونه هایش
را پاک کرد گفت : من فقط خواستم خاطره ی
اولین باری رو که تو رو به به باغ می بردم به یادت بیارم! نهصد و نود ونه بار کلاغ
ها رو نشون دادی و هی گفتی : پدر اون چیه؟ و من ذوق کنان می گفتم : کلاغه، کلاغ.
من فقط سه بار پرسیدم :پسرم اون چیه؟
از در خانه که به داخل رفتند، پسر ،پدر را با کمک
خواهرانش بر روی تخت چوبی داخل حیاط قرار دادند و پسر در حالی که خر را با چوب کتک
می زد به
طرف طویله برد.
از فولکلورهای الیگودرز