ستاره خم شد و مشتی برف برداشت
و گفت: چقدر زیباست!
سجاد که دستانش را بهم قلاب
کرده بود، نگاهی به برفها انداخت و با حسرت جواب داد: افسوس که به زودی آب میشه.
ستاره: شاید دیر! اما دوباره یه
گوشهای در همین جای زمین بر میگرده.
سجاد: مهم اینه که کجا
برگرده؟!
ستاره: تو هم با رفتنت کاملا
تبخیر شدی! اما فکر می کردی این جا برگردی؟!
سجاد: اصلا فکر نمیکردم بتونم
برگردم.
ستاره به چکه های برفی که از
لای انگشتانش میچکید، اشارهای کرد و گفت: برای برف و بارون هم، مهم بازگشت
دوباره است. حالا هر کجای زمین باشه!
سجاد: اما این چرخههای طولانی
خیلی ظالمانه است!
در حالی که بغض به گلویش خزیده
بود، ادامه داد: طاقتفرساست ستاره! خیلی طاقتفرساست......
ستاره خواست با دستانی که از
برف تازه خیس شده بود، صورت سجاد را کمی نوازش کند. شاید اندکی دل رنج کشیدهاش را
تسلی ببخشد. ولی او را ندید. از این رو آهی کشید و سرش را کمی به عقب خم کرد تا
مثل همیشه آسمان را نگاه کند، آسمانی که رنگ سرخش، از بارش برف جدیدی خبر می داد.
در مسیر نگاهش، شاخههای درخت بید عریانی را دید که به شدت می لرزیدند.
برخاست و با هر دو دست خود،
شاخه های یخ زده ی درخت را آرام به طرف خودش کشید و روی صورت اشکبارش فشرد و گفت: عشق
زیبای من! سجاد! تو هرگز از قلب من تبخیر نشدی و من از یاد تو .....
حالا آن شاخه های سرمازده دیگر
بی تابی نمی کردند. مثل قلب ستاره که راز ناگفته اش را سالها پیش به زمستان سپرده
بود.
آسمان هم می بارید و رد پاهای
ستاره را با دانه های سپیدش، آرام آرام می پوشانید .....
انتهای پیام/