کد خبر: 8393
1400/11/04 - 10:50


کفش‌هایم

ناهید نصیری

پایگاه خبری صدای زنجان

روی حافظه کفش‌هایم، هزارپایی لم‌داده است. خوابش آشفته می‌شود وقتی خاطراتم را با خودکار از زیر پایش بیرون می‌کشم. هزارپای لعنتی بی‌خیال نگاه من شده است. خمیازه‌اش را تا نوک دماغم کش می‌دهد. وقتی هوا را پس نمی‌بیند، پاهای بدقواره‌اش را لوندانه در هوا تاب می‌دهد. این دم صبحی، افکارم بدجوری مورمور می‌شود. اما من امروز باید بروم. حتی اگر کفش‌هایم عسلی نباشد!

کفش‌های پاشنه‌بلندم روی نخستین پله سنگی، باقاعده ایستاده است. دستمال صورتی حریرم، غبار‌ از صورتش می‌گیرد.

سرخ‌تر می‌شود. باید امروز با این کفش‌ها مهربان‌تر باشم. باید امروز کمی دلبرانه راه بروم. مثل آن سالی که پاییزش ،هزاران گل داده بود ...

شور و احساسم را به نگاهم می‌آویزم

و چون روزهای پیشین، کفش‌ها را می‌شنوم:

«تنها صداست که می‌ماند»

قدم‌هایم‌ به ناگاه لال می‌شود. عصب اصلی پایم انگار آتش گرفته است و شصت پایم هم حسابی پفیده!

پشه‌ای بی‌تعارف روی ناخن لاک پریده‌ام نشسته و آرام‌آرام ذرات خون تازه‌ام را می‌لیسد. درحرکتی اسلوموشن نگاهم را می‌بلعد.

به نرده‌ پوسیده پله‌ها تکیه می‌دهم. پشت سرهم پلک می‌زنم. پسِ نگاهم خالی شده است و پیش رویم ،شکم ورآمده پشه روانی ذهنم را شکنجه می‌دهد و تصوراتم را چنان درگیر کرده است که خود را در چرخه‌ی بزرگ وحش، رتیلی می‌بینم فسیل‌شده در قرن آتی!

از زهر حال کرخت شده‌ام و چنان ناتوان که آنوفل مرا از رفتن بازداشته. از امروزم بازداشته است!

از امروزی که می‌توانست خاطره خوبی باشد و حالا خود را برای من ابلهانه به نمایش گذاشته ...

لعنتی!

آنوفل لعنتی!

این سکانس کی تمام می‌شود؟!

کی این فصل شوم به پایان می‌رسد؟!!!

آنوفل مهمان بیخودی که در صبح امروز پاهایم را با اسیدی کرده است!

جریان زندگی در خون من به‌شدت کند شده و فشارم مانند صاعقه‌ای روی ماسه‌ها می‌افتد. ماسه‌های باران‌خورده‌ی محوطه حسابی شور شده است.شوررررر ...

حشره‌ی مزخرف راست‌راست نگاهم می‌کند. وقتی مطمئن می‌شود هنوز زنده‌ام ، به فضا می‌جهد. در یک حرکت انتحاری از بطن نحسش آنوفل است که بر سرم می‌بارد.آتش است که کفش‌های قرمزم را خاکستر می‌کند.

خاک‌برسر روزی که با هزارپایی شروع شده باشد!

نیمه‌ی جانم را به‌سختی داخل خانه برمی‌گردانم. حبه قندی از میز آشپزخانه برمی‌دارم .چای مانده‌ام را شیرین‌تر می‌کنم. فنجانم به دهان نرسیده، از دستم می‌لغزد. روی زمین سرد و سرامیکی هزار پارچه  می‌شود و حبه قند کنار میزِ ناشتا نخورده می‌افتد.

از چهارسوی آشپزخانه ،مورچه‌های پیاده‌نظام به‌سوی قندی که حالا آب‌شده است، حرکت می‌کنند.

هزارپای دلقک خود را رسانده تا دهانش را حسابی شیرین کند و قِرهایش را روی زمین برای مورچه‌ها بریزد.

فضای خانه‌ام عجیب ملخی شده است ...

مردمک چشمانم، پشت پلک‌های آماسیده  کز می‌کنند. دیگر هیچ نمی‌بینم. از صداها نیز تهی  شده‌ام جز نفسه‌ای واپسین زنی که در مالاریا فرو می‌رود.


انتهای پیام/

اقدام کننده: دبیر تحریریه

sedayezanjannews.ir/nx8393


درباره ما تماس با ما آرشیو اخبار آرشیو روزنامه گزارش تصویری تبلیغات در سایت

«من برنامه نویس هستم» «بهار 1398»